آینده روشن

بزرگی راگفتند:آینده بشرتاریک است. پاسخ داد: ولی وظیفه ماروشن است

آینده روشن

بزرگی راگفتند:آینده بشرتاریک است. پاسخ داد: ولی وظیفه ماروشن است

آینده روشن

تولید، نشر و بازنشر فرهنگ، مدیریت و طنز

بایگانی
۱۴
مرداد

جوحی یا ملانصرالدین یا خوجا یا یکی از همین شخصیت‌هایی که کار طنز می‌کرده‌اند، به کنار دجله آمد. جمعی روشندل دید که می‌خواستند از آب بگذرند. گفت: چه می شود شما را که اینجا جمع آمده‌اید؟

گفتند: می‌خواهیم از آب بگذریم.

گفت: اگر من راهنمای شما شوم، مرا چه دهید؟

گفتند: هر سَری ده جوز [گردو] دهیم.

گفت: همه دست در میان یکدیگر زنید تا من شما را از گذرگاهی نیکو بگذرانم.

پس دست پیش‌روی ایشان گرفت و به آب درآمد. چون به تندی آب رسید، کوری را آب برد. فریاد کردند که: ای راهنما! یکی از یاران ما را آب برد.

گفت: دریغ از ده جوز من!

در این سخن بودند که دیگری را آب برد. فریاد برآوردند که دیگری را هم آب برد.

گفت: دریغ از بیست جوز من!

ناگاه دیگری را آب از جا کند. فریاد زدند.

گفت: دریغ از سی جوز من!

به یک بار فریاد برآوردند که ای جاهل! این چه سخن است که تو می‌گویی و این چه راه است که تو می‌پویی؟ به راهی درافتادی که همه را به آب دادی!

گفت: شما را چه می‌شود؟ زیان، مرا افتاده است که به هر یکی از شما که کم می‌شود، ده جوز از دستم می‌رود و با وجود این زیان، هیچ نمی‌گویم. شما چه فریاد دارید؟ [۱]

جدی نوشتن درباره طنز کمی سخت است. قبلاً هم سخت بوده و اصلاً ربطی به دولت و رژیم و نظام و عقیده ندارد. همیشه سخت بوده. برای همین هم هست که آثار جدی درباره طنز خیلی کم است. اینکه می‌گویم آثار جدی، منظورم هم جدی است و هم جدی! یعنی هم آثاری که به زبان طنز نباشند (جـِـد باشند) و هم آثاری که جدی باشند، یعنی بتوان آنها را جدی گرفت و جلدشان به محتوایشان بیارزد. تازه همین تفکیک آثار به جدی و طنز هم خودش ماجرایی است. چون واقعیتش را بخواهید، متضاد طنز، «جدّ» است (به تشدید دال)، نه جدی. چون خودِ طنز هم خودش خیلی هم جدی است و اصلاً هم شوخی ندارد. کجا بودیم؟ آهان! به هرحال آثار غیرطنز درباره طنز خیلی کم است و آنهایی هم که هستند آنطور که باید و شاید درباره طنز صحبت نکرده‌اند. که دلایل بسیاری می تواند داشته باشد و چندتایش را که به نظرم می‌رسد اینجا می‌گویم. شما هم اگر چیزی به نظرتان رسید، بگویید. این به آن در! و همین اوایل ابتدای! نوشته بگویم که کتاب‌های جدی درباره طنز به چند گروه تقسیم می‌شوند که این تقسیم‌بندی کاملاً دل‌بخواهی نویسنده است و به گیرنده‌های خود دست نزنید.

۱) کتاب‌هایی که از دریچه یک علم دیگر به طنز نگریسته‌اند، مانند فلسفه طنز، حکمت طنز، روانشناسی طنز، فیزیک طنز، شیمی طنز، ریخت‌شناسی طنز، واکاوی طنز، آش طنز و اینهای طنز. این کتاب‌ها اغلب توسط استادی یا دانشمندی یا کمِ‌کم‌اش فوق‌لیسانسی چیزی نوشته شده‌اند و تا بیایند تعاریف واژه‌های تخصصی خودشان را از این منبع و آن مقاله بیاورند و بعد هم واژگان طنز و هزل و هجو و طعنه و کنایه و لطیفه و نیشخند و نوشخند و استهزاء و بعدتر هم تضاد و تناقض و ارسال‌المثل را از نگاه عباده بن مخنث بصری و عنصرالمعالی قابوس بن وُشْمْگیر شرح و تفسیر کنند، چهارصد صفحه کتاب پُر شده و کار به جلد دوم حواله می‌شود. برخی نیز که از این مرحله سرافراز بیرون آمده‌اند، به بیان چند مثال از کارهای طنز بسنده کرده‌اند و چه جانی می‌دهد اینجور کتاب‌ها برای نقل مثال‌های مثبت هجده و هجویات و آثار منتشرنشده و «نسخه کامل».  مثل مقدمه‌ای بر طنز و شوخ طبعی در ایران اثر دکتر علی اصغر حلبی (۱۳۶۴)، تاریخ طنز و شوخ طبعی در ایران و جهان اسلام تا روزگار عبید زاکانی از همین نویسنده (۱۳۹۸) یا طنز و طنزپردازی در ایران نوشته حسین بهزادی. این کتاب‌ها را یک نگاهی کرده، پس آنگاه کنار گذاشته‌ایم و لازم هم نیست بگویم چرا.

۲ (کتاب‌هایی که از کتاب‌های طنز، برِ خویش را گـُزیده‌اند. یعنی آنچه خودشان دوست داشته‌اند را جدا کرده‌اند و یکجا به اسم خودشان آورده‌اند. حتی درباره قرآن و احادیث هم بعضی‌ها این کار را کرده‌اند که البته بعضی مواقع خوب و مفید هم هست؛ اما ما این گونه را هم ندیده گرفتیم. اصولاً هم عضویت این گونه کتاب‌ها در گروه کتاب‌های جدی، خیلی جدی نیست. چون خودشان طنز هستند و دارند یک یا چند موضوع دیگر را نمدمالی می‌کنند. به اینها هم کاری نداریم.

۳ (نوشته‌هایی که فقط درباره افراد است و اینکه چطوری می‌خورده‌اند و می‌پوشیده‌اند و می‌‌رفته‌اند و می‌آمده‌اند. از قضای روزگار یکی یا چندتای این افراد هم طنزپرداز از آب در آمده‌اند و خوش به‌حال گردآورنده یا تذکره‌نویس شده است. این کتاب‌ها چیزی به دانش و نگاه ما به طنز نمی‌افزایند و چه بسا اغلب اینها، به بهانه گفتن از طناز محترم چون چیزی از زندگی و سبک و کارش نمی‌دانسته‌اند و پژوهش هم خداوکیلی سخت است و بی درآمد! لذا اسم «کتابٌ علیه» را گفته‌اند و برگزیده کارهایش را آورده‌اند و همانچه که در بند دو گفته شد. ناگفته نماند معدود کتاب‌هایی در این گونه هستند که به طنزپرداز، از این جهت که طنزپرداز است پرداخته‌اند و بر همین محور، بقیه زندگی و سبک و کارش را هم واکاویده‌اند. اینها خوبند؛ ولی آنقدر کم‌اند که می‌شود گفت نیستند، مثل کتابی که مرحوم عمران صلاحی درباره طنزپردازان امروز ایران درآورده یا کتابی که ابوالقاسم صادقی منتشر کرده است.

۴(مکتوباتی که نثر و شعر طنز را ذیل ادبیات فارسی حتی ادبیات دیگر زبان‌ها به حساب آورده و به آن از جنبه‌های دستوری و ساختاری پرداخته‌اند. از گروه چهارم‌اند. کتاب‌هایی که ابزارها و روش طنزنویسی را برای مخاطب در چند صفحه شرح داده و خواننده می‌تواند از روی فهرست کتاب، عبید زاکانی یا آقاجمال خوانساری یا حتی کیومرث صابری فومنی شود. فقط باید مهارت پیدا کردن شماره صفحه از روی فهرست کتاب را داشته باشد و برود برای خودش هی طنز بنویسد و هی پول پارو کند.

این کتاب‌ها اغلب با هدفی علمی یا برای بیان عقاید و سوگیری‌های خاص نویسنده در موضوعی یا خط فکری وی، تهیه و تألیف شده‌اند؛ اما از آنجا که اُفتد و دانی! مجبور بوده‌اند که گوشه چشمی نیز به «مخاطب دنبال خنده دست به جیب» داشته باشند. لذا هم حرفشان را زده‌اند، هم چند نمونه و احیاناً مقداری زهرماری  و خاک‌برسری آن وسط‌ها آورده‌اند که کتابشان فروش برود و طرفین کتاب هم ناراضی نباشند. پس نویسنده این سیاهه، همان اول، این چهار گروه را از لیست بررسی حذف کرده و کتاب‌هایی را بررسی کرده که به طور خاص درباره طنز و مسائل مربوط به آن، مثل تاریخ، خواستگاه، جریان‌ها و غیره آن حرفی زده‌اند و احتمالاً نظری هم داده‌اند. فلذا تازه رسیدیم به بررسی جدی کتاب‌های جدی درباره طنز جدی!

خُب! تعداد کتاب‌هایی که به صورت کامل، طنز ایران را بررسی کرده‌انداِجمالاً یا اِکمالاً به عدد انگشتان دست نمی‌رسد که بیشتر این نوشته‌ها هم، به جای بررسی و واکاوی ادبی تاریخی و سیر حرکت طنز، همان وسط‌های کتاب، یا به بررسی آثار طنزنویسان و زندگی آنان پرداخته‌اند یا ماجرای متون و اشعار و کاریکاتورهای طنز و شأن نزول آنها را تعریف کرده‌اند. یعنی به جای بیان چیزی که خارجی‌ها به آن (Story) می‌گویند، برخی آدم‌های طنزنویس یا طنزسرا را انتخاب کرده‌اند و درباره شان چیز نوشته‌اند.  البته اینها جزء گروه سومی که پیشتر گفته شد نیستند، چون نظر هم داده‌اند و کمابیش بررسی و نظریه و تئوری و نتیجه‌گیری هم درمیان است. این کارشان خوب است اما دو تا اشکال عمده دارد: اول اینکه در انتخاب، شرح و بسط زندگی و واژگان به کاربرده شده در بیان مقام علمی یا ادبی آن نویسندگان، سلیقه و عقیده نگارنده کتاب، بسیار مؤثر بوده است و بعضی‌هایشان نه عدالت را رعایت کرده‌اند و نه تساوی را. برخی از این آثار، حتی انصاف را هم لای دست همان عدالت و تساوی فرستاده‌اند و هرچه دل تنگشان می‌خواسته درباره فردی که دلشان می‌خواسته گفته‌اند و ایضاً درباره فردی که دلشان نمی‌خواسته، نگفته‌اند یا به انتخاب خودشان گفته‌اند. منحصر به قدیم هم نبوده و همین پنج شش سال پیش یک ناشر دولتی توی چشم‌های همه نگاه کرد و یکی از کارتونیست‌های پرکار و بنام کشور را از کتاب کاریکاتوریست‌های معاصر حذف کرد رفت پی کارش. همین اعمال سلیقه شخصی، ارائه تصویری منصفانه و قابل اتکاء از طنز فارسی به مخاطب را مخدوش نموده و اعتماد مخاطب فهمیده و پژوهنده را سلب کرده است. برای مثال ت‍اری‍خ‌ طن‍ز در ادب‍ی‍ات‌ ف‍ارس‍ی‌ تألیف ح‍س‍ن‌ ج‍وادی (۱۳۸۴) یا  تاریخ طنز ادبی ایران اثر جواد مجابی (۱۳۹۵).

همانطور که اشاره شد، انتخاب نمونه آثار و تحلیل و تفسیر آنها نیز در این کتاب‌ها با سوگیری خاص و برای القای فضای دلخواه نویسنده به مخاطب انجام پذیرفته است. برای مثال، در کتاب ت‍اری‍خ‌ طن‍ز در ادب‍ی‍ات‌ ف‍ارس‍ی‌/ ح‍س‍ن‌ ج‍وادی، همه آثار انتخابی از همه نویسندگان و پدیدآورندگان اثر طنز در طول تاریخ ایران «پس از پذیرش اسلام»، مربوط به مخالفت یا انتقاد صِرف از اسلام و اعتقادات دینی مردم و بزرگداشت ایران پیش از اسلام است! یعنی در این کتاب، برای رضای خدا یک طنزپرداز یا حتی یک کلمه طنز در موافقت با محتوای اسلام در هزاروچهارصد و خرده ای سال نبوده و نخواهدبود. شاید باورتان نشود؛ اما در بخش پس از انقلاب اسلامی همین کتاب هم هیچ طنزپرداز یا کاریکاتوریست مسلمانی وجود ندارد!

مسئله دیگر اینکه اغلب آثار درباره تاریخ طنز، به گزینش و بررسی یا بیان بخشی از تاریخ طنز ایران پرداخته‌اند. بدین معنا که کتاب، به یک یا چند نویسنده، یک دوره خاص تاریخی/ادبی، سبک/قالب خاص طنز (شعر، نثر، فیلم، داستان یا غیره)، زبان ومنطقه جغرافیایی خاص، آثار گزیده یا جنسیت پدیدآورندگان آثار، محدود شده‌اند که دریافت نمای کلی و به دست آمدن یک خط سیر تاریخی را برای مخاطب  غیرممکن می‌نماید. در عین حال، برای یک مقطع یا یک عنوان یا فرد خاص، چندین پژوهش و کتاب و مقاله وجود دارد و افراد یا جریان ها یا مقاطع دیگر که چه بسا بسیار مهم و اثرگذار بوده‌اند، مهجور باقی مانده‌اند. نگاه کنید به: تاریخ توفیق‏:‌ سرگذشت طنز در مطبوعات ایران تألیف سیدمسعود رضوی (۱۳۹۵).

شاید به ذهن خواننده محترم برسد که اصلاً چرا باید متون جدی درباره طنز، برای ما جدی باشد؟ عرض می‏کنم. زیرا همین متون جدی هستند که متون طنز را به مخاطب عام و خاص معرفی می‌کنند. حتی به نظر راقم این سطور، کتاب‌های جدی و متون جدی هستند که برای محتوای طنز، بازاریابی کرده و آنها را به مخاطب می‌فروشند. حتی مخاطبانی که پیش از این اصلاً مشتری محتوای طنز مکتوب نبوده‌اند. متون جدی، چون در چارچوب رسانه‌های جدی مانند منشورات ادبی، برنامه‌های علمی، رویدادهای ادبی و منتشر می‌شوند، مخاطبان این رسانه‌ها را درگیر محتوای طنز مدنظر خود نموده و از آن میان، عملیات خوراک‌دهی به مشتریان سابق و جذب مخاطبان جدید را به مؤثرترین شکل ممکن به انجام می‌رسانند. و چه بسا برای این مخاطبان و نزدیکان و مخاطبانِ آن مخاطبان، در موقعیت‌های حساس کنونی و پیش‌رو، اعتمادسازی و «انتخاب» می‌سازند. از سویی یا از همان سو همین کتاب‌ها و مقالات جدی درباره طنز هستند که برای طنزنویسان و طنزسازان، نقشه راه و چشم‌انداز و هدف و غیره و ذالک را ترسیم و تعیین و تبیین می‌کنند و در واقع کیفیت و درجه قسمت اعظم محصولات طنز آینده را مشخص می‌نمایند و الخ...

 

 

[۱] کاشانی، حبیب الله(۱۳۷۷). ریاض الحکایات، مشتمل بر احادیث، اخبار و حکایات شیرین و خواندنی. کاشان: مرسل

 

منتشرشده در فصلنامه شیرازه کتاب

 

  • بهزاد توفیق فر
۲۱
تیر

من آخر هم نفهمیدم که این اتفاق‌ها از کجا می‌افتند و از آن مهمتر اینکه چطور می‌شود که می‌افتند. یعنی یک اتفاق، راحت نشسته سرجایش، پاهایش را دراز کرده دارد حمام آفتاب می‌گیرد که یکهو می‌افتد؟ یعنی چه؟ شما اگر فهمیدید همین پایین، یادداشت (کامنت) بگذارید و به من هم بگویید. تازه یک عده‌ای هستند که خیلی سفت و سخت می‌گویند که «هیچ اتفاقی، اتفاقی نیست» و حالا بیا درستش کن. یعنی هنوز در شیش و بش اتفاق کجا بوده و از کجا افتاده، بودیم که اینها قضیه افتادن اتفاق را از یک اتفاق ساده به یک اتفاق جنایی تبدیل کردند و ما را می‌گویی؟! خلاصه که فعلاً علی‌الحساب اتفاقی که ۱۸ تیر ۱۳۷۸ افتاد و معروف شد به حوادث کوی دانشگاه و بالاخره هم به حماسه ۲۳ تیر ۱۳۷۸ مردم غیور ایران منجر شد را یک بررسی سرپایی می‌کنیم تا ببینیم چه می‌شود. توضیح اینکه ظاهراً «اتفاق» از طرح یک طرح در مجلس برای اصلاح یکی از قوانین و جلوگیری از خیانت و جاسوسی رسانه پر مخاطب آن موقع یعنی مطبوعات، شروع شد.

 

۱۲ تیر ۱۳۷۸

گروه‌های معروف به اصلاح طلب حساب کار خودشان را کرده، طی اطلاعیه‌ای در روزنامه دولت (ایران)، اعتراض خود را به هرگونه برداشتن چوب به صورت اتفاقی توسط نمایندگان مردم در مجلس اعلام کردند.

 

۱۳ تیر ۱۳۷۸

شونزده روزنامه موسوم به دوم خردادی، صنف کره از آب بگیران (کاب)، انجمن افتاده در روغن اصلاحات (اورا)، بیکاران منتظر پناهندگی آنجا (بمپا) و اعضای شورای شهر تهران! در اطلاعیه‌ای که اتفاقاً مشترک بود، پیشاپیش تصویب این طرح را توسط قوه مقننه، غیرقانونی دانسته و نمایندگان مردم در مجلس قانونگذاری را از هرگونه قانون‌گذاری برحذر داشتند!

 

۱۵ تیر ۱۳۷۸

سعید حجاریان که رسماً یکی و غیررسماً هفت – هشت تا از روزنامه‌های زنجیره‌ای را می‌گرداند، از چاپ دستخط منسوب به سعید امامی که اتفاقی به دستش رسیده بود خودداری کرد و گفت: «بدید موسوی‌خوئینی‌ها اتفاقی توی سلام چاپ کنه

https://rahrahtanz.ir/wp-content/uploads/2023/07/1234392_656.jpg

صفحه اول روزنامه سلام که به صورت اتفاقی چاپ شده است

 

۱۶ تیر ۱۳۷۸

با شکایت وزارت اطلاعات خاتمی، روزنامه سلام به جرم انتشار اسناد دولت خاتمی، بسته شد. اتفاقاً آن اسناد خیلی محرمانه بوده‌است.

 

۱۷ تیر ۱۳۷۸

تیتر شونزده روزنامه به صورت کاملاً اتفاقی یکسان است: «محدودیت مطبوعات خشم مردم را شعله‌ور خواهد کرد»، «زمان حامل حوادث خشونت بار است» و دانشجویان ساکت، ننگت باد ننگت باد. یک روزنامه هم که از اتفاق عقب مانده بود، تیتر زد: ورود از راست به قلعه چپ از مسیر ریسک نون ما آجر خطرناک است.

ساعت ۹ شب چند نفر در کوی دانشگاه تهران کنار هم ایستادند و نعره زدند «۲۲ بیا پایین» و منظورشان از ۲۲ ، دانشجویان ساکن ساختمان شماره ۲۲ خوابگاه دانشجویان بود. دانشجویان ساکن ساختمان ۲۲، که اتفاقاً فردایش امتحان داشتند و نمی‌توانستند بیایند پایین، ماندند بالا و ضمن پرتاب کردن نایلون‌های پر از آب و پوست گوجه‌فرنگی‌ مانده از املت به سوی شعاردهندگان، جواب دادند: «برو گمشو، ما امتحان داریم». خُب امتحان داشتند واقعاً و می‌خواستند درس بخوانند.

چند نفر دیگر از اعضای دفتر تحکیم وحدت! به آن چند نفر قبلی اضافه شدند و ضمن بالابردن پلاکاردهایی با نوشته «روزنامه سلام را توقیف نکنید» و آزادی مطبوعات، بناپارت بناپارت؛ به دادن شعارهایی اتفاقی و کاملاً مرتبط! مانند «فرمانده کل قوا خاتمی خاتمی»! و با چوب و سنگ و شیشه دانشگاه تعطیل میشه؛ پرداختند.

آن شب، نگهبان دانشگاه تهران در اتفاقی نادر، در خوابگاه را نبسته بود، لذا عده‌ای هم از بیرون به آن چند نفر توی خوابگاه اضافه شدند و اتفاقی راه افتادند طرف خیابان کارگر. در خیابان، چند نفر دستشان اتفاقی به چند ماشین و موتورسیکلت خورد و وسائل مذکور خرد و خاکشیر شدند که نشان می‌دهد خودروها برای اتفاقات آماده نبوده‌اند. چند نفر از مردم و رهگذران هم اتفاقی با مشت و چماق و لگد این عده برخورد کردند که اتفاقاً درد هم داشت.

مردم از کلانتری ۱۲۵ یوسف آباد (اینجا اتفاقاً همان کلانتری است که معمولاً سریال‌های تلویزیونی را در آن بازی می‌کنند) کمک می‌خواهند و عده مذکور با هشدار کلانتری به داخل کوی دانشگاه بر می‌گردند؛ اما کاملاً اتفاقی سرباز نیروی انتظامی را هم با خودشان می‌برند داخل و پذیرایی مفصلی هم از او اتفاق می‌اُفتد.

 

۱۸ تیر ۱۳۷۸

ساعت ۳ بامداد (همان سه نصفه شب)، معاون دانشجویی و فرهنگی دانشگاه تهران که اتفاقاً عضو ذخیره شورای شهر تهران هم بوده، اتفاقی داشته از آن طرف‌ها رد می‌شده که وارد کوی دانشگاه می‌شود و می‌بیند به‌به! دزد حاضر و دانشجو حاضر! لذا سخنرانی مفصلی برای آن عده می‌کند و قول حمایت و اینها می‌دهد. حمایت از چی؟ کسی نمی داند.

نیروی انتظامی با پس گرفتن سرباز پذیرایی شده‌اش قصد ترک محل را دارد که آن عده داخل کوی سردشان می‌شود، چرا که از اتفاق، تیرماه آن سال خیلی سرد بود، لذا آن عده، هر چیزی که دم دستشان بوده و نبوده را آتش می‌زنند. نیروی انتظامی مجبور می‌شود برگردد و ضمن ورود به کوی، دانشجویان و وسایلشان را از دست آن عده که سردشان بوده نجات دهد.

ساعت ۱۳،  بعد از خوردن صبحانه! گروهی در حدود ۲۰۰ نفر وارد خیابان کارگر می‌شوند و شعار می‌دهند که در اتفاقات شب گذشته ۲۵ نفر مُرده‌اند! معاون استاندار تهران هم که داشته اتفاقی از آنجا رد می‌شده بین آن عده می‌رود و می‌گوید اتفاقی نیفتاده که، من خودم درستش می‌کنم. وی به نیروی انتظامی دستور می‌دهد که برود. در همین زمان، عده‌ای که دیشب سردشان بود با پرتاب کوکتل مولوتوف از روی پشت بام خوابگاه، سربازان نیروی انتظامی را آتش می‌زنند و شعار می‌دهند «ما منتظر خاتمی هستیم»، «مرگ بر طالبان» ! [لازم به ذکر است چندسال بعد از این اتفاق، فروش کوکتل مولوتف و نارنجک صوتی در بوفه‌های همه دانشگاه‌ها و خوابگاه‌ها ممنوع شد] در همین زمان مجید انصاری از اصلاح طلبان و خانم کروبی ایضاً از اصلاح طلبان، باز هم اتفاقی از آنطرف‌ها رد می‌شدند که می‌روند داخل کوی تا از بوفه کیک و نوشابه بخرند.

 

https://rahrahtanz.ir/wp-content/uploads/2023/07/139304171152259463161394.jpg

یکی از عده‌ای که به آلودگی هوا آلرژی داشت

 

مأموران نیروی انتظامی سرخیابان ایستاده‌اند و دارند فحش ناموسی می‌خورند. عده‌ای هم که حالا زیادتر شده‌اند برخی جاهای دیگر کوی دانشگاه را آتش می‌زنند. سی و هشت عکاس حرفه‌ای که اتفاقاً دوربین و لوازم حرفه‌ای با خودشان دارند، از زوایای مختلف اتفاق عکس می‌گیرند و چون آن موقع حافظه بالاتر از ۸ گیگ نبود، مجبور می‌شوند هی حافظه‌هایشان را بفرستند برای بی‌بی‌سی و غیره. چند سطل رنگ قرمز و یک دوجین زیرپوش پاره که اتفاقی پاره شده‌اند میان جمع توزیع می‌شود.

 

۱۹ تیر ۱۳۷۸

مأموران وزارت اطلاعات به صورت اتفاقی با چند نفر که چندین گالن بنزین را برای مصرف شخصی می‌بردند برخورد می‌کنند. عده‌ای به سمت بلوار کشاورز و پارک لاله می‌روند و برای اینکه گم نشوند با تیغ موکت بری و چاقوی سلاخی، مسیر برگشت را ضربدر می‌زنند. اتفاقاً چندین تن از مردم عادی و رهگذران، زیر ضربدر عده مذکور قرار گرفته، راهی بیمارستان می‌شوند. ساختمان وزارت کشاورزی هم ضربدری می‌شود. در حدود ۱۵۰۰ نفر خود را به خیابان فاطمی و ساختمان وزارت کشور می‌رسانند و ضمن کندن نرده‌های مقابل وزارت کشور و ورود به لابی، عربده می‌کشند که «ما اومدیم». تاج زاده معاون وزیر کشور خاتمی با آنها صحبت می‌کند و می‌گوید که اشتباه آمده‌اید و اینجا نبود که! قرار بود اتفاقی برید دوتا خیابون پایین‌تر.

https://rahrahtanz.ir/wp-content/uploads/2023/07/56468424-FF77-4D08-BA42-031FD052CEA9_w1023_s.jpg

یکی از دانشجویان جدیدالورود که در دبیرستان پایه اش را خیلی قوی کرده است

 

عده مذکور ضمن عذرخواهی، سه تن از سربازان نیروی انتظامی را برای عذرخواهی بیشتر با خودشان به زیرزمین خوابگاه می‌برند و تا می‌خورند آنها را عذرخواهی می‌کنند. فائزه هاشمی بهرمانی برای چهارمین بار در یک روز گرسنه است و به ساندویچی اتفاق مراجعه می‌کند.

 

۲۰ تیر ۱۳۷۸

اتفاقاً بازی شهرآورد در این روز برگزار می‌شود و شایع می‌شود بعد از بازی در اتوبان جنب استادیوم آزادی اتفاقی خواهد افتاد؛ ولی با حضور نیروی انتظامی، اتفاق موردنظر نمی‌افتد. معین، وزیر آموزش عالی خاتمی از اتفاقات افتاده اظهار نگرانی می‌کند و استعفا می‌دهد. این روزها اغلب دوم خردادی‌ها اتفاقی از خیابان کارگر، سیصدمتر بالاتر از چهارراه جلال آل احمد، مقابل کوی دانشگاه تهران عبور می‌کنند. عبدالله نوری وزیر کشور سابق خاتمی و رییس شورای شهر تهران خاتمی هم بله! بقیه اعضای شورای شهر هم با بیل و کلنگ و یک گونی سیمان آبیک، برای بازدید از کوی و بازسازی خرابی‌ها وارد کوی می‌شوند؛ ولی فعلاً خارج نمی‌شوند.

 

۲۱ تیر ۱۳۷۸

راننده چند کامیون ده تُـن در حال عبور از خیابان‌های کریمخان، ولی عصر، فاطمی، انقلاب، قدس، کارگر و…، اتفاقاً دستشان به دنده می‌خورد و همه بار خاکشان را کمپرس می‌کنند وسط خیابان‌های مذکور و راه بسته می‌شود. مقداری هم سنگ خوش‌دست با اندازه مناسب، بین خاک‌ها دیده می‌شود.

 

۲۲ تیر ۱۳۷۸

فریدون (حسن روحانی)، دبیر شورای عالی امنیت ملی اتفاقاً خارج از کشور است. ربیعی (بعدها سخنگو و وزیرکار دولت فریدون)، معاون شورای عالی امنیت ملی است و می‌گوید: «خاتمی (رییس جمهور و رییس شورای عالی امنیت ملی) اجازه ورود بسیج و سپاه به آشوب‌ها را نمی دهد». به نیروی انتظامی هم گفته شده ورود نکند و حتی‌الامکان خروج کند. مسجد سیدالشهداء کاملاً اتفاقی آتش می‌گیرد. چندتا از مغازه‌های بازار و چند شعبه بانک هم اتفاقاً در میان آتش هستند. عده‌ای که اتفاقاً تهرانی نیستند و خیابان‌ها را نمی‌شناسند راه خود را کج کرده‌اند و به سمت خوابگاه دختران می‌روند و اگر به خوابگاه دختران برسند معلوم نیست چه اتفاقی خواهد افتاد. لذا حدود ۲۰۰ نفر از نیروهای بسیج، راه دوهزار نفر از عده مذکور را سد می‌کنند و ضمن بیان پاره‌ای توضیحات، از آنها می‌خواهند که برگردند تا اتفاقی برایشان نیفتد. خُب آنها هم بر می‌گردند.

 

۲۳ تیر ۱۳۷۸

جمعیت محدودی در حدود پنج میلیون نفر (شاید هم کمی بیشتر) پس از پیام رهبر معظم انقلاب، به میدان انقلاب تهران و در بقیه شهرها به میدان انقلاب خود آن شهر می‌روند تا ببینند چه اتفاقی افتاده است.

 

اما بعد

مجید توکلی از سران آشوب، با لباس مبدل از کشور می‌گریزد. وی در پاسخ خبرنگاری می‌گوید که شب تاریک بوده و اتفاقی لباس‌های خارش [خواهرش] را پوشیده است. احمد باطبی که یک زیرپوش را رنگ قرمز زده و پیراهن عثمان کرده بود پس از عکس اتفاقی یک عکاس حرفه‌ای به خارج از کشور گریخت. منوچهر محمدی با استفاده از مرخصی مراسم ختم، از کشور پناهنده می‌شود. هردو در مصاحبه‌ای ابراز داشتند که به جان خودشان می‌خواستند به زندان برگردند؛ اما اتفاقی سر از پادگان اشرف درآورده‌اند و آنجا دیده‌اند که عه! کاملاً اتفاقی پاسپورت آمریکایشان حاضر است. حشمت الله طبرزدی هم برای بررسی وضعیت یوز ایرانی، به ترکیه و از آنجا به آمریکا رفت. تعداد زیادی از سرکرده‌های آشوب‌ها و اتفاقات تیرماه ۱۳۷۸ کوی دانشگاه نیز سر از آمریکا و اروپا درآوردند و آنجا اتفاقی همدیگر را دیدند. آنها از اینکه همگی اتفاقاً برای رسانه‌ها و سازمان‌های جاسوسی ضد ایران کار می‌کرده‌اند شگفت زده نشدند. برخی از آنها لباس خیانت پوشیدند و برخی کلاً لخت شدند و اتفاقاً در بهمن ماه همان سال، قرار بود انتخابات مجلس ششم برگزار شود که شد.

https://rahrahtanz.ir/wp-content/uploads/2023/07/62A49370-D228-480B-85C5-0A3DF4DFB742_w408_r1_s.jpg

حشمت الله طبرزدی که یکی از لباس های خودش را برای ویزا، قهوه ای کرده است

 

منتشر شده در: سایت راه راه طنز  21 / تیر ماه / 1402

 

 

  • بهزاد توفیق فر
۲۲
خرداد

دکتر «سواد ردیف» را مثل همه دولتمردان متواضع و اُفتاده، در دفتر کار شخصی‌اش، جایی در حومه نیاوران پیدا کردیم. دفتر کاری که از همان ابتدای ورود به لابی ساختمان و در طول مسیر سیزده طبقه آن و حتی در ورودی آپارتمان و دفتر منشی و اتاق مدیر دفتر و لابی اختصاصی میهمانان، به تصاویری از دست دادن دکتر ردیف، با وزیرها و مشاور وزیرها و مشاور معاون وزیرهای دنیا مزین شده بود. عکسی هم از دست دادن او با «جان کری» روی دیوار اتاق خودش بود. برای آنهایی که کمتر درباره زندگی خصوصی دکتر ردیف می دانند باید گفت که وی به سال ۱۹۶۱ میلادی در تهران و در خانواده‌ای متمول و نسبتاً، دیده به جهان گشود. چند سال بعد (۱۳۵۵ شمسی) با ویزای دانشجویی به آمریکا رفت و از دبیرستان «درو» دیپلم گرفت. همزمان با وقوع انقلاب اسلامی در ایران (۱۹۷۸ میلادی)، «سوادِ» دیپلمه، خود را به کنسولگری ایران در سان فرانسیسکو رساند و همانجا ماند. چهارسال بعد، از دانشگاه همان سان فرانسیسکو لیسانس گرفت و سال بعدش هم فوق لیسانس. دکتر ردیف، مانند اغلب نابغه‌های جهان، یک بار دانشگاه کالیفرنیا را رها کرد؛ اما دانشگاه کالیفرنیا وی را رها نکرد و بالاخره در حدود سال‌های ۱۳۷۶ شمسی، به دفتر نمایندگی دائم ایران در سازمان ملل رفت و همانجا بچه‌هایش به دنیا آمدند و ماند و تلاش کرد تا با همه ردیف باشد. در دولت حسن فریدون (مشهور به روحانی) وزیر امور خارجه شد و آنقدر به آن هتل پنج ستاره در وین رفت که عاقبت توانست یک امضاء از وزیرخارجه آمریکا بگیرد. از دکتر ردیف، تاکنون دو جلد کتاب و یک نوار منتشر شده است. در ادامه متن مصاحبه ما با وی را می‌خوانید:

 

+ مرسی آقای دکتر بابت وقت مصاحبه و نسکافه اورجینال

پلیز! می تونی منو سواد صدا کنی.

+ واااای آقای دکتر. شنیده بودم شما انگلیسی‌تون فوله؛ ولی از نزدیک ندیده بودم.

اینکه چیزی نیست باید موقع قدم زدن انگلیسمو ببینی.

+ واقعاً؟!

معلومه که نه!

+ خُب به عنوان سوال اول، نظرتون درباره سروصدایی که بعد از صحبت‌های شبانه‌تون در یکی از روم‌های یکی از نرم افزارهای گفتگو ایجاد شده، چیه؟

ببین من به یکی از روم‌های کلاب‌هاوس دعوت شدم که حدود ساعت سه نصفه شب برای چند نفر دیگه حرف بزنم و البته قول گرفتم که میکروفن‌هاشون خاموش باشه. بعدش هم از روم لـِفت دادم. بالاخره وظیفه تاریخی من ایجاب می‌کنه که از تاریخ دفاع کنم، چون تا تاریخ تاریخه، تاریخه.

+ یکی از حرفهای معترضان هم همینه که چرا شما در یک برنامه عمومی‌تر مثلاً صداوسیما یا دانشگاه با منتقدان برجام روبرو نمی‌شوید و از عملکردتون دفاع نمی‌کنید؟

اونجاها که نمیشه با پیژامه دراز کشید حرف زد. میشه؟!

+ واااای آقای دکتر اینکه گفتین فرانسوی بود؟

پیژامه؟ آره دیگه تازه بونجول هم بلدم.

+ همون بونژور یعنی؟

البته تو چون زبون دنیا رو نمی دونی ایندفعه چیزی بهت نمی گم؛ ولی دفعه بعد از من غلط دیکته‌ای بگیری یه چیزی بهت میگم.

+ شرمنده آقای دکتر؛ ولی خودتون یه بار گفتین کلمه «تعلیق» رو توی متن «برجام» اشتباهی لغو خونده بودین.

عیبی نداره حالا. بالاخره آمریکایی‌ها یه اشتباهی کرده بودن، ما که نباید هی به روشون بیاریم.

+ چه اشتباهی آقای دکتر؟!!

همینکه به جای «لغو» توی متن برجام نوشته بودن «تعلیق مشروط زماندار محدود کوتاه مدت کم‌شونده»

+ یعنی شما متوجه این اشتباه آمریکایی ها شدین؟

فکر کن یه درصد متوجه نشده باشم. منم متوجه نمی شدم «فناچی» حتماً متوجه می‌شد. اونم متوجه نمی‌شد، «فِری‌شون» می‌شد، اونم نمی‌شد

+ بله بالاخره یکی اون متن رو می‌خوند و متوجه می‌شد.

شور

+ بله؟

Shor . یعنی همینطوره

+ آهان! Sure. پس نظر شما درباره بقیه قراردادهایی که تندروها میگن خیانت به ایران بوده چیه؟

می‌دونی، من دیپلمم رو سان فرانسیسکو گرفتم و آمریکا هم چهارصد پونصدسال بیشتر تاریخ نداره. متوجهی که؟

+  البته البته

اونها هم هیچ از این قرتی بازی‌ها نداشتن.

+ یعنی هیچ جنگی نداشتن.

چرا! یه تجاوز داشتن که اسپانیایی‌ها و انگلیسی‌ها اومدن همه بومی‌‌ها رو اروپایی کردن. یه جنگ داخلی هم داشتن که

+ حتماً قرارداد صلح نوشتن و نوع حکومت آینده رو به رفراندوم گذاشتن؟

بچه شدی؟ گفتم که از این قرتی بازی‌ها نداشتن. توی جنگ داخلی، سرمایه دارها (گله دارها) اول اومدن گفتن برده‌ها باید آزاد باشن، بعد که برده‌ها شورش کردن و مزرعه‌دارها رو کشتن، گفتن منظورمون شما نبودین و دوباره گرفتنشون و خودشون بقیه مزرعه دارها رو کشتن. بعد هم خودشون اعلامیه آزادی خودشون رو دادن و با دولت خودشون بر آمریکای خودشون موافقت کردن.

+ واقعاً؟

Yap

+ پس این جنگ‌هایی که یه پای همش آمریکاست چی؟

اینا همه، دفاع‌هایی هستن که آمریکا رفته توی قاره‌های دیگه از خودش کرده و داره ازشون با بهترین امکانات نگهداری می‌کنه.

+ شما که توی اون نوار معروف گفته بودین با دفاع در خانه دشمن مخالفین؟

من گفتم میدان نباید جوری از کشور و مردم دفاع کنه که دیپلماسی نتونه زانو بزنه.

+ زانوشو کجا بزنه؟

ولش کن. حالا چندتا قرارداد بگو تا بگم خیانت به ایران بوده یا نه.

+ واگذاری بحرین به انگلیسی‌ها توسط محمدرضاشاه؟

هر دختری بالاخره باید بره خونه شوهر!

+ واگذاری مبدأ آب هیرمند به افغانستان و مبدأ آب ارس به ترکیه توسط رضاشاه؟

رضاشاه امکانات نگهداری از مبدأ رو نداشته، مجانی داده اونا. ما باید به امکاناتمون نگاه کنیم بعد آرزوی آب کنیم.

+ ۱۹۱۹؟

چه رُنده. هار هار هار

+ تنباکو؟

فقط خامه عسلی.

+ قرارداد رویتر؟

رویتر مگه خبرگزاری نبود؟

+ ترکمانچای؟

حالا یه شاهی چای ترکی دوست نداشته. نمیشه بهش ایراد گرفت.

+ گلستان؟

چقدر گریه کردم من با این فیلم. هندی هم بود فک کنم.

+ ولی آقای دکتر توی همه این قراردادها، قسمتی از آب و خاک و مردم ایران جدا شدن و منافع کشور و مردم از بین رفته.

نه! یعنی آره! یعنی ببین بالاخره وقتی آمریکا میگه با یه دکمه، ما هم طبیعتاً میگیم با یه دکمه، چون این دکمه وقتی دکمه میشه، همه دکمه‌ها.

+ به این میگن واقع‌گرایی و عبور از خالص‌سازی.

دقیقاً!

+ میشه یه سلفی بگیرم باهاتون؟

اسم دوم من سلفیه. بیا بشینم روی این ویلچر بعد بگیر

+ این همون ویلچره؟

خودِ خودشه

 

 

منتظر شده در سایت راه راه طنز

  • بهزاد توفیق فر
۱۵
اسفند

چگونه فرزندآوری را تشویق کنید؟

 

1) اصلاً نگران نباشید. خونسردی خود را حفظ کنید و به هشدارهای پیرشدن جمعیت و بحران نسل و تهدیدات آن، لبخند ژوکوند بزنید و فوراً آبدارچی‌تان را اخراج کنید.

2) به چند بانک و مؤسسه اعتباری زنگ بزنید و حال و احوال کنید. اصلاً صحبتی از وام فرزندآوری و تعداد ضامن‌ها و حتی مدارک عجیب و غریبی که می‌خواهند، به میان نیاورید اما برای اینکه حساب کار دستشان باید، در پایان مکالمه بدون خداحافظی تلفن را قطع کنید.

3) با وزارت صمت یا هرجای دیگری که لازم است تماس بگیرید و مطمئن شوید که شرکتهای تولیدکننده پوشک و بقیه ملزومات نوزاد، هرطور که می‌خواهند و به هر قیمتی، محصولاتشان را هروقت می‌خواهند بفروشند یا نفروشند. بالاخره مدیر و مالک این شرکتها هم شهروندان همین آب و خاکند و باید احساس راحتی و رفاه کنند.

4) بیایید مثل من منطقی باشیم. رهگیری قولنامه و مالیات بر خانه‌های خالی و مالیات بر سود سرمایه، هیچ ربطی به فرزندآوری ندارند. بیخیال اینها شوید و به جایش، یک فیلترشکن خوب بخرید تا بتوانید به موقع درباره افزایش نجومی اجاره‌بها توئیت بزنید و ابراز نگرانی کنید.

5) در مذمت هرنوع نظارت بر کار زایشگاه‌ها و دریافتی‌های پزشکان، سه ساعت متصل یا شش ساعت منقطع، سخنرانی کنید و آن وسطها دست یک نفر با لباس سفید را ببوسید. بعدش هم بدهید بچه‌های رسانه‌ای، تکه هایش را در فضای مجازی منتشرکنند. هشتک بزنید #امنیت_مادران.

6) اگر برفرض محال، اداره یا شرکتی پیداشد که مادران را بعد از مرخصی زایمان اخراج نکرد، خودتان این کار را بکنید و هشتگ بزنید #امنیت_شغلی_مادران. هرکس شکایت داشت، توی دهانش فلفل بریزید.

7) هرچه می‌توانید به مدارس غیردولتی، مزایا و امکانات و فرجه بدهید. حقوق و مزایا و بیمه معلمان را جوری ردیف کنید که با کمتر از سه شیفت کار، خرجشان درنیاید، معلم باید الگوی کار و تلاش برای دانش‌آموزان باشد. به مدیر مدرسه فرزند دلبندتان هم زنگ بزنید و بگویید اگر می‌خواهد سال بعد هم مدیر باشد باید بچه آبدارچی‌تان را اخراج کند. هشتگ بزنید #امنیت+آموزش+مادران و بگویید آبدارچی جدید، ناهارتان را بیاورد.

8) با همان شرکت پیمانکار همیشگی قرارداد ببندید تا در سال، سه بار نمایشگاه فرزندآوری برایتان برگزارکند. تأکیدکنید در غرفه ذرت مکزیکی، حتماً فلفل قرمز داشته باشند.

9) سعی کنید گوشت و لبنیات و میوه جات و سایر «جات»ها را از سبد خانواده ها حذف کنید و به جایش ماشین ظرفشویی و فرش شوکران و هود بادکش و مبل دسته طلا و یخچال دودر را تبلیغ کنید.

 

منتشر شده در روزنامه ایران ، پنجشنبه 15 اسفندماه 1401

  • بهزاد توفیق فر
۲۸
دی

حکایت روباه و زاغ کلاس دوم و قالب پنیر لیقوان

روزی روزگاری، خروسی و زاغکی بر شاخه درختی نشسته بودند در راهی، که از آن می‌گذشت روباهی. ولی نه هر روباهی! بلکه همان روباهی که در فارسی دوم ابتدائی، سرِ زاغکی را کلاه گشاد گذاشته بود و پنیرش را خورده بود. خلاصه، هرچی خروسی درددل می‌کرد، زاغکی هیچ جوابی نمی‌داد. نه اینکه زاغکی بی ادب بود یا خدای نکرده ناتوان جسمی – حرکتی، نه! زاغکی طفلک یک قالب بزرگ پنیر لیقوان توی منقارش داشت و نمی توانست حرف بزند. تا روباهی پای درخت برسد، خروسی کلافه شد و به زاغکی گفت: بابا اون پنیرو بگیر دستت، دو کلام حرف بزن، پوسیدیم. زاغکی همین کار را کرد ولی تا آمد جواب خروسی را بدهد، روباهی رسیده بود پای درختی و از آنجا که دفعه قبل، هیچ برخورد قضائی(یا غذایی) با او نشده بود، لذا دوباره شروع کرد همان شعر قبلی را خواندن که: گر خوش آواز بودی و خوشخوان، من همونم که دفعه پیش، یک حلب لب‌به‌لب پُر از پنیر بهت دادم، یه دهن آواز بخون تا نَبُدی بهتر از تو در مرغان! زاغ می‌خواست قارقارکند، یا که همینجوری پنیرش را برای روباهی آشکار کند که یهو خروسی یه نوک محکم زد تو سرش و گفت: اوهوی! مگه همین روباهه نبود که دفعه پیش سرت کلاه گذاشت و هشت سال پنیرت رو هاپولی کرد؟! باز می‌خوای گولش رو بخوری و پنیرتو بندازی براش؟ زاغکی، کمی فکر کرد و گفت: نه بابا! نه این روباه، اون روباهه و نه من همون زاغکی هستم. این روباه فقط جواب می‌خواد. روباهی که از پایین درختی، این مکالمه رو می شنید، دادزد: تازه از رنگ بنفش و بوی پنیر هم متنفرم

روباه و زاغ.

  • بهزاد توفیق فر
۱۴
دی

شبیه کسی که می‌شناسیم

«شبیه»، شبیه هیچکدام از کتابهایی که تا الان خوانده اید نیست. البته که نویسنده‌اش هم، شبیه نویسنده‌هایی که تا حالا از آنها کتاب خوانده‌اید، نیست. اما باید بگویم که «شبیه»، شبیه همه کتابهایی است که تا الان خوانده‌اید. البته نویسنده‌اش هم شبیه همه نویسنده‌هایی که تا حالا از آنها کتاب خوانده‌اید، هست! با تاکید چندباره روی کلمه «همه». «شبیه»، یک جورهایی «همه» است. همه داستانی که همه تاریخ و همه الان و همه فردای روشن همه ما را روایت می‌کند. انگار که هر کدام از همه ما، همه روایت خودش را برای نویسنده گفته و نویسنده، شبیه همه روایت‌های همه ما را در «شبیه»، دوباره روایت کرده است. «شبیه»، کمی هم شبیه گزیده صحنه‌های برتر زندگی ما و آنهایی است که دوستشان داریم. صحنه‌های برتری که قبلاً شبیه‌اش را در «خط مقدم»، «دهکده خاک برسر»، «همسایه‌های خانم جان» و خیلی از کتاب‌های صحنه‌آرایی شده دیگر، زندگی کرده بودیم و حالا انگار، شبیه همه «ما»یی که هرکدام‌مان از راه‌هایی شبیه به هم، آمده‌ایم تا رسیده‌ایم. همه شخصیت‌های این «شبیه»خوانی هم، راه یک روایت واقعی را آمده‌اند تا رسیده اند به روز موعود. به لحظه موعود. به آن آدم موعود. آدمی که شاید «همه ما» پیشتر، دیده‌ایم اش، اما آن‌موقع، نمی‌دانستیم کیست اما همان موقع با خودمان فکر کرده‌ایم که چقدر شبیه کسی است. کسی که می‌شناسیم‌اش...

 

کتاب شبیه

  • بهزاد توفیق فر
۱۱
دی

غرب‌زده‌ها همیشه بوده‌اند، فقط جای «زده» آنها فرق کرده. زمانی پیشانی معاویه و عمروعاص، زمانی دستِ ملکه‌منفور و کارتر و حالا هم ... تقی‌زاده گفت از سر تاااااااا پا باید غربی شوند.

کاریکاتور از توفیق 14 دی 1346


 

  • بهزاد توفیق فر
۳۰
آذر

داشتن تاکسی و فروش آن چه شرایطی دارد؟- اخبار تهران - اخبار اجتماعی تسنیم |  Tasnim

ساعت پنج عصر.  اول خط سوارشدم صندلی جلوی تاکسی. پلیس ایستاده بود تا چند جوانک آویزان شلوار و پاره زانو، میخ و شیشه زیر لاستیک ماشین ها نریزند. صندلی عقب، عجوزه پیری نشست با دستی پر از خرید و زنی جوان هم کنارش، او هم با کلی خرید. راننده، پیرمردی موسپید بود و راه افتادیم. عجوزه، همینکه که جاگیرشد شروع که اینها (پلیس ها) چرا مردم را ول نمی کنند و نانشان حرام است و... خسته بودم و حوصله خواندن یاسین نداشتم، پس سکوت کردم و کتابم را بازکردم تا بخوانم.

کم کم حرفهای عجوزه به فحش کشیده شد تا اینکه گفت: این کثافتها رفتنی هستند. گنده هاشون که با هلی کوپتر!!!! رفتن ونزوئلا بقیه شون هم امروز فردا، بیرون می کنن.

دیگه نتونستم این عمق حماقت مصدری رو تحمل کنم و پرسیدم: کی؟! همین سه – چهارتا جوونک معتاد و پاره می خوان اینارو بیرون کنن؟

گفت آره همینا. دیگه تمومه کارشون. وای به روزی که مسلح شویم(به همین سوی قبله با همین جمله بندی و لحن شعاری) گفتم اینا اگه می تونستن غلطی بخورن توی چهل سال گذشته خورده بودن. دوماً چرا مردم رو از کاروکاسبی میندازن شب یلدایی؟ چرا به مردم و مغازه ها و تاکسی ها حمله می کنن؟

گفت: (بعد از چند تا فحش زیرکمر به من و مردم و دولت) اتفاقاً دارن از همین مردم دفاع می کنن!!!! اگر لخت شدن و الواتی می خواستیم که توی همون خونه هامون داریم می کنیم! شما یه روز باتوم و گاز اشک آور نزنید، ببینید چندنفر میان تو خیابونا(یعنی درساشو اینطوری خونده بود الان به جای انگل جامعه، یه عضو موثر و مفیدی برای جامعه انسانی می شد).

گفتم اولاً سال 57 که همه مردم واقعاً اومده بودن بیرون، هم باتوم و گازاشک آور بود هم ژ- سه و ساواک و شکنجه. دوماً اونایی که از مردم و این آب و خاک دفاع کردن اونایی بودن که شهید شدن وگرنه الان به صدام می گفتی شوهرننه، بدبخت.

با چندتا فحش گفت: اون صدام از شما بهتر بود. شاهزاده رضا پهلوی میاد بقیه تونم بیرون می کنه...

اینجا بود که راننده تاکسی به حرف اومد و گفت: چی میگی براخودت؟ شاهزاده کدوم گوهیه. من هم تو انقلاب بودم هم جبهه رفتم. همین کومله ها که تو آویزون ....شون شدی زن و بچه و گوسفند و زندگی مردم رو می بردن هیشکی هم جرات نمی کرد بهشون حرف بزنه. شماها نمی فهمین. از لخت شدن توی خونه خسته شدین می خواین بیاین تو خیابون لخت بشین. الان شب عیدی من چرا باید برم خونه به جای اینکه کار کنم و یه لقمه نون زن و بچم رو دربیارم. بعد از این همه اتفاق بازهم آدم نمیشین. بیا گمشو پایین ببینم ماده الاغ بیشعور... و زد بغل و عجوزه رو پیاده کرد.

من هم موقع پیاده شدن دوتا کرایه حساب کردم. دمت گرم آقای راننده

 

  • بهزاد توفیق فر
۱۹
آذر

روزهای پایانی سال 1347 خورشیدی، مرکز شهر تهران، مخبرالدوله سرِسعدی. حالا کمی بالاتر یا پایین تر. دامن کوتاه، حالا کمی بالاتر یا پایین‌تر، میان دختران دانشجو و زنان نوکیسه‌ مُـد شده و حتی برای خریدن 250گرم شلغم، حالا کمی بالاتر یا پایین‌تر، هم با مینی‌ژوپ بیرون می‌آیند. هیچ شلغمی... عه! هیچ انسانی هم اعتراضی ندارد. فقط بعضی‌ها اشتیاقی دارند. زنی مینی‌ژوپ پوش درحال سواکردن شلغم، عمله‌ای برای آزادی و آباژور. مردم و سبزی‌فروش هرچه می‌کنند نمی‌توانند عمله را از زن مینی‌ژوپ‌پوش جداکنند تا آخر.

عمله دستگیرشده و در دادگاه می‌گوید: من فقط برای قوت قلب و تشجیع مردم، با آن زن در ملاء عام، صحبت کردم. وی گفت من خدا را می‌شناسم و حتی خیلی تحت تأثیر بازی GOD of War بودم. روزنامه‌ها و صاحب‌نظران و اساتید دانشگاه‌ها و حتی دانشجوهای هنرستان‌های معدن هم در اینباره نظر دادند و عمله را... خیر! مینی‌ژوپ را...! خیر! ترویج بی‌حیایی توسط سینما و تلویزیون را... باز هم خیر! بله! همه شلغم‌های فوق، هیچ یک از اینها را محکوم نکردند، بلکه قوه قضائیه آن‌موقع و شهربانی آن‌موقع را محکوم کردند که چرا عمله مذکور را دستگیر و به دادگاه کشانده است؟ یک کارمند دانشکده حقوق دانشگاه تهران آن موقع، هم توئیت زد که رسیدگی به شکایت شخصی آن خانم و تجاوزی که به ایشان شده است، شرعاً و قانوناً نیست و چون عمله مذکور، چیزی دستش نبوده و اقدام کرده، پس نه محاربه است و نه تجاوز و اصلاً محارب تا کجاست و حالا کمی بالاتر یا پایین تر.

بعداً هم که معلوم شد هم چیزی دستش بوده و هم تجاوز روی داده و هم شاکی خصوصی دارد، همان کارمند دانشکده حقوق دانشگاه تهران آن‌موقع، توئیت زد که حتی اگر چیزی دستش بوده و تجاوز هم کرده، چون خانم مزبور، حامله نشده، پس نباید با متجاوز مذکور برخورد قانونی صورت گیرد و این مسئله اصلاً پزشکی است و در حوزه ناباروری تعریف می‌شود. روزنامه‌ها هم تیتر زدند که:

اگر «آن» را خدا داده است

چرا باید «فقط» تو بستانی

و حتی یک سلبریتی هم این شعر را با زمینه قرمزتند استوری کرد. یک فوتبالیست یا چی‌چی‌لیست دیگر هم از کانادا، حکومت ایران را به گرفتن انتقام متجاوز مذکور، تهدید کرد. گلشیفته نامی هم که به ارائه دادن خودش مشغول بود از آن عمله ذوق‌زده شد و آن را به «بیل» تشبیه کرد.  مجله توفیق هم دید حالا که اینجوری کثافت در کثافت است، حالا کمی بالاتر یا پایین تر و کسی کار قبیح آن عمله را محکوم نمی‌کند، اعلام کرد  اصلاً این عمله را به عنوان مرد سال انتخاب می‌کنم و کرد.

مرد سال توفیق

  • بهزاد توفیق فر
۱۹
آذر

مروری بر اصل ماجرای 16آذر 1332 در دانشگاه تهران

16 آذر دانشگاه تهران و 28 مرداد

همین اول، هرچه درباره 16آذر و حواشی آن شنیده‌اید را بگذارید کنار. یا بگذارید توی کمدی، کشویی، جایی. این که من برایتان می‌گویم، اصل روایت حوادث 16آذر و پس و پیش آن است ولاغیر.

ماجرا خیلی قبل‌تر آغازشده بود. از آنجا که مصدق گفت: جای قاتل مردم، زندان نیست(1). جای جاسوس، زندان نیست(2). جای فراماسون زندان نیست(3). ولی به هرحال، دنیس رایت، سفیر اخراجی انگلیس، چمدان پولهای بریتیش‌پترولیوم انگلیس و چی‌چی اویلِ آمریکا را رساند به سرلشگرزاهدی – وزیر کشور مصدق - که بین محرومان و فقرای شهرنو و چاله‌میدان تقسیم کند. زاهدی هم زنگ زد شهرنو و فوری گفت امشب یک کار دیگردارد و پری بلنده و مهوش، پریوش، غلط کرد... چیزه نه یعنی اینها را دعوت کرد بروند چمدانها را ببینند. از آن طرف هم به شعبون بی‌مخ گفت که برای آزادکردن ایران – یا یک جای دیگر - بروبچ را لازم دارد. لذا هرچه چوب و چماق و پنجه و تیزی دارند بردارند بیاورند که فردا #برای_رقصیدن_درخیابان راهپیمایی مسالمت‌آمیز بدون خشونت داریم. فردایش یعنی 28 مرداد، کارکنان شهرنو #اعتصابات_سراسری کردند و با حمایت بروبچ اراذل و اوباش که تحت تأثیر فضای مجازی و رسانه بی‌بی‌سی قرارگرفته بودند، ریختند دفاتر روزنامه‌ها و بازار و مساجد و بقیه جاهایی که تحت تأثیر فضای مجازی و رسانه‌ها قرارنگرفته بودند را آتش زدند و خراب کردند و شکستند و ایضاً کتک مفصلی هم به برخی عابرین زدند و پهلوی دوم را دوباره برگرداندند ایران که سفر چرا، بمان و پس بگیر.

خُب، حالا شاه برگشت آورده شده به کشور باید چه کار کند؟ یعنی نباید یک لوح تقدیری چیزی به عوامل سیا و اِم آی سیکس بدهد که معلوم شود CIA و MI6 را دوست دارد و به آنها احترام می‌گذارد!؟ آنوقت نمی‌گفتند شما خیلی «تقدیرنامه نَـده» و «احترام نگذار» هستید و ما دیگر #برای_ایران عملیات آژاکس و پنجه عقاب و چکمه و غیره و غیره انجام نمی‌دهیم؟! می‌گفتند دیگر! به همین خاطر، شاه فوراً زاهدی را نخست وزیرکرد و گفت بجنب به دنیس بگو برگرده ایران. سرراهش هم بی‌پی و شِل رو سوار کنه بیاره. از همینجا اوج سیاست و مدیریت و چیزِ نیم پهلوی معلوم می‌شود که سه نفر را با یک کرایه به ایران آورد و دو تا کرایه در جیب مردم ایران ماند. ببینید مدیریت رو!

از آن طرف، رییس جمهور آمریکا به معاونش نیکسون گفت پاشو برو ببین اون 21میلیون دلار پول که دادیم رو اینا چیکار کردن. گِـیت مِـیت درست نشه برامون. نیکسون زنگ زد به محمدرضا و گفت من دارم میام ایران. شاه هم گفت اتفاقاً می‌خواستم بهت زنگ بزنم این مدرک دکترات رِ خیلی وقته صادرکردن تو دانشگاه تهران مونده جاشون رِ گرفته بیا اینم ببر. هشتک #وطن_فروشی_شرافتمندانه.

دانشجوها که هیچ از این داستان احترام و تقدیرنامه و دکتری و کارعلمی و #زن_زندگی_آزادی و اینها خبر نداشتند، خواستار مختلط شدن سلف غذاخوری دانشگاه نشدند بلکه حرفشان این بود که آن همه در 30تیر کشته دادیم و این همه هم تبعیدی و زندانی و اینها، بعد شما بردارید دوباره انگلیس را بیاورید سر چاه‌های نفت، آنهم با آمریکای اضافه؟! وطن‌فروشی، بی‌ناموسی، چیزی هستید؟! شاه به فرح گفت. فرح به اشرف گفت. اشرف به زاهدی گفت.   لذا سرلشگر زاهدی که حالا سپهبد شده بود گاردی‌ها را فرستاد ببینند در سلف دانشگاه تهران چیزی کم و کسر نباشد. تأکید هم کرد که اگر چیزی کم و کسر بود با ژ-سه بزنید رفع کنید. هشتگ #آدم‌کشی_شرافتمندانه.

گاردشاهنشاهی هم 14 تا جیپ آمریکایی را برداشت آورد توی 15 دانشگاه تهران و 16 تا کلاس. اول که شش تا گاردی با اسلحه نو و اتوماتیک و یونیفرم تمیز و پوتین‌های واکس زده براق، خیلی مرتب وارد هرکلاس دانشگاه شدند. اساتید دانشگاه دیدند اسم اینها در لیستشان نیست، لذا رفتند دفتر آموزش. بر حسب اتفاق، رییس دانشگاه آمد دید کلاسها معلم ندارند، زنگ را زد و یک توپ داد دست بچه‌ها (همان دانشجوها) ریختند توی حیاط دانشگاه. کارشناسان عقیده دارند علت کشته‌شدن و زخمی‌شدن و تجاوزشدن به دانشجوها در شانزدهم آذر، همه‌اش تقصیر همین زنگ بی‌موقع و توپ بعد از آن بوده و به جان خودشان هم قسم می‌خورند.

اما گاردی‌ها می‌گویند چون دانشجوها موقع بیرون رفتن از کلاس، بفرما نزدند ما ناراحت شدیم و می‌خواستیم صدایشان کنیم برگردند و بفرما بزنند. سوت بلد نبودیم، تیر زدیم. بعدش هم دانشگاه را محاصره کردیم تا یک وقت آمبولانس و دکتر و پرستار نیاید وسط گفتگویمان. خلاصه که سه دانشجوی دانشگاه تهران، احمد قندچی، مصطفی بزرگ‌نیا و مهدی شریعت رضوی با اندکی خونریزی ساده، آزادی‌بیان شدند و خیلی نفر دیگر هم آنقدر از حقوق‌شان خون رفت که بَـشَـر! این بود تمام ماجرا. باشه بابا اینقدر بی‌تابی نکنید. می‌گویم. بله نیکسون هم آمد دکترای افتخاری و فرح و قالیچه‌اش را گرفت و رفت. شرکتهای نفت آمریکا و انگلیس هم آمدند نفت ملی ایران را خیلی مرتب و منظم بردند. قصه ما همین بود، کلاغه به خونه‌اش نرسید. راستی، فیلم تبلیغاتی ورود نیکسون و دریافت دکترای افتخاری و قدم زدن روی خون‌های دانشجویان دانشگاه تهران را هم بزرگمستندسازروشنفکرهنرمندسلبریتی آن‌موقع، یعنی ابراهیم گلستان ساخت و دولا شد تقدیم اعلیحضرت کرد، صرفاً جهت اطلاع!

 

1) سرلشکر احمد وثوق که مصدق، او را به عنوان معاون خودش انتخاب کرد، چند روز قبل از آن، به عنوان فرمانده ژاندارمری، دستور شلیک به کفن‌پوشان قیام ۳۰ تیر در کاروانسرای سنگی و همچنین کفن‌پوشان کرمانشاه، همدان و قزوین را صادر کرده بود. (او پس از کودتای ۲۸ مرداد در همین مقام ابقاء گردید.)

2) سرلشگر فضل‌ا... زاهدی که از نیروهای کاسه‌لیس رضاقلدر بود و در دولت مصدق به وزارت کشور منصوب شد.

3) سرتیپ احمد متین دفتری که سابقه نخست‌وزیری رضاشصت‌تیر و نمایندگی انتصابی سنا را در کارنامه داشت. وی، داماد مصدق و از عوامل اصلی ایجاد کدورت بین مصدق و آیت ا... کاشانی بود.

 

  • بهزاد توفیق فر