حکایت روباه و زاغ کلاس دوم و قالب پنیر لیقوان
روزی روزگاری، خروسی و زاغکی بر شاخه درختی نشسته بودند در راهی، که از آن میگذشت روباهی. ولی نه هر روباهی! بلکه همان روباهی که در فارسی دوم ابتدائی، سرِ زاغکی را کلاه گشاد گذاشته بود و پنیرش را خورده بود. خلاصه، هرچی خروسی درددل میکرد، زاغکی هیچ جوابی نمیداد. نه اینکه زاغکی بی ادب بود یا خدای نکرده ناتوان جسمی – حرکتی، نه! زاغکی طفلک یک قالب بزرگ پنیر لیقوان توی منقارش داشت و نمی توانست حرف بزند. تا روباهی پای درخت برسد، خروسی کلافه شد و به زاغکی گفت: بابا اون پنیرو بگیر دستت، دو کلام حرف بزن، پوسیدیم. زاغکی همین کار را کرد ولی تا آمد جواب خروسی را بدهد، روباهی رسیده بود پای درختی و از آنجا که دفعه قبل، هیچ برخورد قضائی(یا غذایی) با او نشده بود، لذا دوباره شروع کرد همان شعر قبلی را خواندن که: گر خوش آواز بودی و خوشخوان، من همونم که دفعه پیش، یک حلب لببهلب پُر از پنیر بهت دادم، یه دهن آواز بخون تا نَبُدی بهتر از تو در مرغان! زاغ میخواست قارقارکند، یا که همینجوری پنیرش را برای روباهی آشکار کند که یهو خروسی یه نوک محکم زد تو سرش و گفت: اوهوی! مگه همین روباهه نبود که دفعه پیش سرت کلاه گذاشت و هشت سال پنیرت رو هاپولی کرد؟! باز میخوای گولش رو بخوری و پنیرتو بندازی براش؟ زاغکی، کمی فکر کرد و گفت: نه بابا! نه این روباه، اون روباهه و نه من همون زاغکی هستم. این روباه فقط جواب میخواد. روباهی که از پایین درختی، این مکالمه رو می شنید، دادزد: تازه از رنگ بنفش و بوی پنیر هم متنفرم
.