آینده روشن

بزرگی راگفتند:آینده بشرتاریک است. پاسخ داد: ولی وظیفه ماروشن است

آینده روشن

بزرگی راگفتند:آینده بشرتاریک است. پاسخ داد: ولی وظیفه ماروشن است

آینده روشن

تولید، نشر و بازنشر فرهنگ، مدیریت و طنز

۳ مطلب در دی ۱۴۰۱ ثبت شده است

۲۸
دی

حکایت روباه و زاغ کلاس دوم و قالب پنیر لیقوان

روزی روزگاری، خروسی و زاغکی بر شاخه درختی نشسته بودند در راهی، که از آن می‌گذشت روباهی. ولی نه هر روباهی! بلکه همان روباهی که در فارسی دوم ابتدائی، سرِ زاغکی را کلاه گشاد گذاشته بود و پنیرش را خورده بود. خلاصه، هرچی خروسی درددل می‌کرد، زاغکی هیچ جوابی نمی‌داد. نه اینکه زاغکی بی ادب بود یا خدای نکرده ناتوان جسمی – حرکتی، نه! زاغکی طفلک یک قالب بزرگ پنیر لیقوان توی منقارش داشت و نمی توانست حرف بزند. تا روباهی پای درخت برسد، خروسی کلافه شد و به زاغکی گفت: بابا اون پنیرو بگیر دستت، دو کلام حرف بزن، پوسیدیم. زاغکی همین کار را کرد ولی تا آمد جواب خروسی را بدهد، روباهی رسیده بود پای درختی و از آنجا که دفعه قبل، هیچ برخورد قضائی(یا غذایی) با او نشده بود، لذا دوباره شروع کرد همان شعر قبلی را خواندن که: گر خوش آواز بودی و خوشخوان، من همونم که دفعه پیش، یک حلب لب‌به‌لب پُر از پنیر بهت دادم، یه دهن آواز بخون تا نَبُدی بهتر از تو در مرغان! زاغ می‌خواست قارقارکند، یا که همینجوری پنیرش را برای روباهی آشکار کند که یهو خروسی یه نوک محکم زد تو سرش و گفت: اوهوی! مگه همین روباهه نبود که دفعه پیش سرت کلاه گذاشت و هشت سال پنیرت رو هاپولی کرد؟! باز می‌خوای گولش رو بخوری و پنیرتو بندازی براش؟ زاغکی، کمی فکر کرد و گفت: نه بابا! نه این روباه، اون روباهه و نه من همون زاغکی هستم. این روباه فقط جواب می‌خواد. روباهی که از پایین درختی، این مکالمه رو می شنید، دادزد: تازه از رنگ بنفش و بوی پنیر هم متنفرم

روباه و زاغ.

  • بهزاد توفیق فر
۱۴
دی

شبیه کسی که می‌شناسیم

«شبیه»، شبیه هیچکدام از کتابهایی که تا الان خوانده اید نیست. البته که نویسنده‌اش هم، شبیه نویسنده‌هایی که تا حالا از آنها کتاب خوانده‌اید، نیست. اما باید بگویم که «شبیه»، شبیه همه کتابهایی است که تا الان خوانده‌اید. البته نویسنده‌اش هم شبیه همه نویسنده‌هایی که تا حالا از آنها کتاب خوانده‌اید، هست! با تاکید چندباره روی کلمه «همه». «شبیه»، یک جورهایی «همه» است. همه داستانی که همه تاریخ و همه الان و همه فردای روشن همه ما را روایت می‌کند. انگار که هر کدام از همه ما، همه روایت خودش را برای نویسنده گفته و نویسنده، شبیه همه روایت‌های همه ما را در «شبیه»، دوباره روایت کرده است. «شبیه»، کمی هم شبیه گزیده صحنه‌های برتر زندگی ما و آنهایی است که دوستشان داریم. صحنه‌های برتری که قبلاً شبیه‌اش را در «خط مقدم»، «دهکده خاک برسر»، «همسایه‌های خانم جان» و خیلی از کتاب‌های صحنه‌آرایی شده دیگر، زندگی کرده بودیم و حالا انگار، شبیه همه «ما»یی که هرکدام‌مان از راه‌هایی شبیه به هم، آمده‌ایم تا رسیده‌ایم. همه شخصیت‌های این «شبیه»خوانی هم، راه یک روایت واقعی را آمده‌اند تا رسیده اند به روز موعود. به لحظه موعود. به آن آدم موعود. آدمی که شاید «همه ما» پیشتر، دیده‌ایم اش، اما آن‌موقع، نمی‌دانستیم کیست اما همان موقع با خودمان فکر کرده‌ایم که چقدر شبیه کسی است. کسی که می‌شناسیم‌اش...

 

کتاب شبیه

  • بهزاد توفیق فر
۱۱
دی

غرب‌زده‌ها همیشه بوده‌اند، فقط جای «زده» آنها فرق کرده. زمانی پیشانی معاویه و عمروعاص، زمانی دستِ ملکه‌منفور و کارتر و حالا هم ... تقی‌زاده گفت از سر تاااااااا پا باید غربی شوند.

کاریکاتور از توفیق 14 دی 1346


 

  • بهزاد توفیق فر