آینده روشن

بزرگی راگفتند:آینده بشرتاریک است. پاسخ داد: ولی وظیفه ماروشن است

آینده روشن

بزرگی راگفتند:آینده بشرتاریک است. پاسخ داد: ولی وظیفه ماروشن است

آینده روشن

تولید، نشر و بازنشر فرهنگ، مدیریت و طنز

۱۳
شهریور

خیلی عصبانی بودم. ماهنامه «کتابهای ماه» مجانی بود و برای تازه معلم بی‌پولی مثل من، حکم کیمیا را داشت. حالا چندماه بود که به دستم نرسیده بود. نامه‌ای نوشتم و گلایه کردم. جواب، تایپ شده و امضادار آمد با یک بسته حاوی همه شماره‌های گذشته ماهنامه. شروع نامه اینطور بود:«نامه شیرین و طنزآمیز شما رسید…». کسی طنزنویسی من را تأیید کرده بود، آنهم تایپ شده. کسی که‌‎ ‌‏علی‌الاصول باید با صلاحیت می‌بود.

دانشجوی سال اول علوم سیاسی دانشگاه تهران بودم. بهمن سال ۱۳۴۰، تجمع دانشجویان در اعتراض به اصلاحات ارضی و تعطیلی مجلس شورای‌ملی، مورد حمله کماندوهای شاه قرارگرفت. دانشگاه تهران، پـُر از خون و کتابهای پاره و دختران و پسران مجروح و کشته بود. حتی به تعدادی از دختران دانشجو تجاوز شد. من هم کتک مفصلی خوردم و گردنم به شدت آسیب دید. با نام مستعار «گردن‌شکسته فومنی» شعری سرودم و برای هفته‌نامه توفیق فرستادم. هم چاپ شد و هم توفیق پیدایم کرد. صبحها درس می‌دادم و بعدازظهرها در توفیق مشغول بودم.

بعد از این واقعه، فاجعه پانزدهم خرداد ۴۲ بود. من آن روز در تهران خیابان ناصرخسرو و بوذرجمهری ومیدان ارک، شاهد قتل‌عام مردم بودم. اما هیچ حادثه‌ای تا هفدهم شهریور ۱۳۵۷ به اندازه فاجعه پانزدهم خرداد در من موثر نیافتاد. با خودم گفتم: «اگر چیزی را دیده‌ام چرا نگویم؟ و اگر ندیده‌ام، چگونه بگویم؟». اینطوری شد که هم نام مستعارم و هم کارم از واقعیت آمد. پس از مدتی کوتاه، تقریبا معاون‌‎ ‌‏حسین توفیق که سمت سردبیری هفته‌نامه توفیق را داشت، شدم. ‎ ‌‏صفحه‌های هفته‌نامه توفیق را می‌بستم. مطالب وارده و بعضاً مطالب‌‎ ‌‏اعضای هیأت تحریریه را اصلاح و آماده چاپ می‌کردم و خودم هم‌‎ ‌‏بعد‌ها ستون ثابتی را با عنوان «هشت روز هفته!» می‌نوشتم و تا روزی که‌‎ ‌‏توفیق برای همیشه توقیف شد(۱۳۵۰)، همکار ثابت آن بودم.

 

 

این مشاور فضول ما

رفتیم پیش امام، من که نه، آقای رجایی. رجایی گفت: آقا شما گفتید حرف نزن، ایشان[بنی صدر] ما را بمباران می‌کند، می‌نویسد، در روزنامه‌اش منتشرمی‌کند. اینها در تاریخ می‌ماند. من به احترام حرف شما حرف نمی‌زنم. اما این مشاور فضول ما این‌جوری می‌گوید. گفت: مشاور فضول تو درست می‌گوید. جواب بده ولی منتشر نکن.

گفته بودم: آقا من نامه می‌نویسم، مهر محرمانه می‌زنم پیش من یک نسخه می‌ماند، پیش او [بنی صدر]  یک نسخه می‌ماند. من ۵۰ سال دیگر جواب تاریخ را چه جوری بدهم؟ همه می‌گویند این [روزنامه]انقلاب اسلامی نوشت، کسی جوابش را نداد. ما ۵۰ سال دیگر می‌گوییم مردم، ما جوابش را دادیم و بنا بر حرف امام، آن را نگه داشتیم. گفت: من چه کار کنم از دست او[بنی صدر] که نه تقوی دارد، نه دین دارد، نه راست می‌گوید؟ . به هر حال نوشتیم. نامه‌ ها بعداً در کتاب «مکاتبات شهید رجایی با بنی صدر» چاپ شد. من کتابش کردم و ۱۲۰ هزار تا چاپ شد (در موقع خودش). رجایی شهید شد و کتاب را ندید. اما آقای خامنه‌ای در خطبه‌های نمازجمعه، به خاطر آن کتاب از من تقدیرکرد.

 

تا زنده نیستم

سه سال از دوم خرداد هفتادوشش و هیاهوی اصلاح‌طلبان زیر سایه عبای شکلاتی، گذشته بود. بعد از دولت هاشمی‌رفسنجانی، وعده‌های آزادی بیان، آزادی‌های سیاسی و آزادی‌های دیگر که خاتمی داده بود، مثل کلید روحانی؛ خوانده می‌شد، ولی دیده نمی‌شد! شماره‌های گل‌آقا که درآمد، بالایش یک بیت شعر جدید نوشته بود: یک زبان دارم دوتا دندان لَق/ می‌زنم تا «زنده هستم» حرف حق. این بیت تا آبان‌ماه همان سال، بیشتر دوام نیاورد. گل‌آقا «زنده هستم» را خط زد و بالایش نوشت: «تا می‌توانم». از آبان ۱۳۷۹ تا آبان ۱۳۸۱ همین «تا می‌توانم» بالای لوگوی گل‌آقا نشسته بود. اول، لرزان و بعد، واضح. در اولین سال دوره دوم ریاست‌جمهوری خاتمی، کیومرث صابری فومنی، دیگر «نتوانست» و پایان انتشار گل‌آقا را اعلام کرد. دوسال بعد، دیگر «زنده هم نبود» تا دلیل نتوانستن‌اش را بگوید.

منتشرشده در: ویژه نامه روزنامه ایران - اردیبهشت 1401
 
  • بهزاد توفیق فر
۲۳
خرداد

منتشر شده در روزنامه ایران/ 22 خرداد 1401

 

والاه نمی‌شود. بِلاه نمی‌شود. اصلاً نیست. یعنی، نیستِ نیست که نیست، هست، ولی کم هست. خیلی کم هست. شاید در همان حدودِ نیست. یک تنه که نمی‌شود در ادبیات یک مملکت، پایه یا جریان یا هردو را ایجاد کرد. حتی نمی‌شود آن را شروع کرد. همین امروزه روزش نمی‌شود و نیست، چه رسد به دهه‌های آن موقع! که این وسایل و ابزار و امکانات هم نبود. یعنی حتی اگر یک بیت شعر خودت را به زور(یعنی با استفاده از زور کارگر و جرثقیل و سایر ابزار) بالای فرهنگستان کاشی کنی، باز هم جریانی آغاز نمی‌شود. البته اینکه گفتیم خیلی کم هست، هم بیراه نگفتیم، چون خداپیغمبری، چندتایی بوده. کدام چندتا؟ عرض می‌کنم. مثلاً همین (یا همان) حسین توفیق. روزنامه توفیق را سال 1300 راه انداخت و تا سالها، هرکه می‌خواست طنز بنویسد یا بکشد یا بگوید، به توفیق اشاره می‌کرد. یا اشاره‌اش را به توفیق، تکذیب می‌کرد (البته تکذیب اشاره هم نوعی اشاره‌کردن است). خلاصه که یک پایه‌ای را ایجاد کرد تا هرکس خواست چیز طنزی بپردازد، بی‌پایه نماند و تکلیف خودش با «خودش»، خودش با «پایه‌اش» و دیگران با «خودش» و «پایه‌اش» معلوم باشد. این توفیق بود و بود تا بیش از نیم قرن بعد.

دو کلمه حرف حساب

اول‌های دهه هفتاد، کیومرث صابری فومنی، آمد با «دوکلمه حرف حساب». آن دوکلمه هم این بود که در چارچوب وفاداری به نظام، نقد درون‌گفتمانی کنیم. وقتی هم که این پایه جدید، درست و حسابی سِفت و حدود و صغورش معلوم شد، آبدارخانه خودش را راه انداخت و شد «گل‌آقا». شد پایه‌ای برای اینکه هرکس ‌خواست چیزِ طنزی در نظام اسلامی ایران بسازد، بی‌پایه نماند و تکلیف خودش با «خودش»، خودش با «پایه‌اش» و دیگران با «خودش» و «پایه‌اش» معلوم باشد. این توفیق بود و بود تا یومنا هذا که بنده مصدع اوقات شما شدم. قبل از ارسال این وجیزه به محضر مبارک حضرت آقای صفحه‌بند هم، تلفناً و اینترنتـاً چک کردم، کسی پایه جدیدی را به عالم ادبیات طنز معرفی نکرده‌است. محض یادآوری عرض می‌کنم که قبل و بعد از توفیق، نشریه‌های طنز داشته‌ایم که بعضی‌هایشان نسبتاً بزرگ هم بوده‌اند اما پایه یا جریانی نساخته‌اند و به همین دلیل تنها در تاریخ ادبیات، می‌توان آنها را به یاد خواص آورد (نه عموم مردم). مثل ملانصرالدین، نسیم شمال، کشکول، حاجی‌بابا و.... بعد از انقلاب اسلامی ایران هم، بیش از بیست نشریه طنز همان سال اول منتشر و به بازار عرضه شد که باز هم بهکذا (اجازه بدهید مثال نزنم!).

بعد از گل‌آقا هم نشریات و نویسندگان و کِشندگان(جمع کشنده کاریکاتور و طرح) طنزی بوده‌اند و روی پیشخوان(فیزیکی یا مجازی) آمده‌اند و اغلب، رفته‌اند هم. اما پُرواضح است که نمی‌شود. نیست. نیستِ نیست که نیست، هست، ولی همانطور که گفتیم، خیلی کم هست. این را هم بگویم که تبدیل‌کردن «پایه» به یک «جریان»، بسیار سخت‌تر است، آنگونه که حافظ یا سعدی یا حتی بعضی‌ها می‌گویند فردوسی. لهذا همین پایه‌گذاری، خودش مردکهن می‌خواهد و این که گفتیم توفیق یا گل‌آقا، همان در حد پایه‌گذاری بوده‌اند، واقعاً چیزی از ارزش‌هایشان کم نمی‌کند. و چقدر شبیه‌اند به هم، در آغاز و در پایان. با مسخره‌شدن و آیه‌یأس‌شنیدن، شروع کردند و هر دو در دوره «لبخند» و «پیپ» و «آزادی مخالفِ من»، به نقطه پایانِ پایه‌گذاری خود رسیدند.

 

 

  • بهزاد توفیق فر
۲۳
آبان

حالا که آبهای نقد و نظر و فحش و مدح، از اسیاب سریال #کره_ای #بازی_ماهی_مرکب افتاده است، این نظر را هم بخوانید، پر بیراه نیست :)

بازی ماهی مرکب squid game

بیشتر از 110 میلیون بیننده در ماه برای یک مینی سریال، توجه را به این نکته جلب می کند که چرا؟ آن هم سریالی که نه از جلوه های ویژه خاصی استفاده کرده است و نه دختر و پسرهای کره ای بِی‌بی فیس را به رسم این روزها با موهای ژل زده و لباسهای یقه باز و اکسسوار گرانقیمت و مارک، یکجا جمع کرده است. بازی ماهی مرکب از آن جور روابط عاشقانه یک تا چندوجهی هم ندارد. حتی قهرمان شکست ناپذیر هم به معنای «سوپرمن»اش ندارد که تکه و پاره شود اما بعد از چند پلک زدن و تکان دادن نوک انگشتان دست چپ، از جایش برخیزد و چنان آدم بد فیلم را بزند که انگار بروس لی، متجاوز انگلیسی را!

بازی ماهی مرکب (Squid Game)، حتی از ترانه های بی‌معنی فلان گروه کره ای یا بیسار خواننده زیر هجده سال هم بی بهره است. اظهارنظرهای مختلف چه در رسانه های داخلی و چه در رسانه های اروپایی و آمریکایی را که زیر و رو کنی، اغلب دلیل این جذابیت برای مخاطب را «بی عدالتی» و «شکاف طبقاتی» در دنیای تحت سیطره سرمایه‌داری دانسته اند. شکافی که باعث رقابتی سخت و بیرحمانه برای بهره مندی از ضروریات اولیه زندگی در کشورهایی مثل کره جنوبی شده است. برخی دیگر حتی، نرخ بالای خودکشی در کره جنوبی را حاصل همین رقابت و شکست طبقات پایین اجتماع در این رقابت دانسته اند. برخی نیز، ارجاع به بازی های خاطره انگیز (nostalgic) دوران کودکی تیله بازی، طناب کشی و... - را دلیل اقبال چشمگیر به این سریال دانسته اند و درباره اینکه این بازیها فقط برای کره ای ها یا حداکثر برای آسیایی ها خاطره انگیز است، سکوت کرده اند. البته هیچ یک از این نویسندگان و منتقدین، تفاوتی بین مردم کشورها و فرهنگ های مختلف قائل نشده و همه این میلیونها نفر بیننده را مانند هم، فرض کرده اند.

بازی ماهی مرکب squid game

نگارنده اما با احترام به نظرات منتقدین و بزرگان هنرهفتم در گوشه گوشه کره خاکی، از منظری دیگر به دلایل موفقیت سریال بازی ماهی مرکب نگاه کرده است. موفقیتی که مدیون جذابیت ذاتی قصه و داستان کاملاً انسانی این سریال است.

1) جذابیت بزرگ و مهم بازی ماهی مرکب، همین «بازی» بودن آن است. یک «بازی» در ژانر بقا (Survival) و آنقدر بزرگ، که آدم بزرگ ها بتوانند درون آن بازی کنند. بازی کردن، یکی از غرایز طبیعی انسان ها است که برخلاف تفکر مرسوم، هیچگاه و در هیچ سنی از جذابیت و لذت آن کم نمی شود. اما این بازی، یک تفاوت اساسی با بازی های دوران کودکی و حتی بازیهای امروز ما دارد. هرکس در این بازی بسوزد (ببازد)، می میرد و دیگر خبری از بازگشت به بازی، شارژ اعتباری و یا شکستن قفل بازی با پول وجود ندارد. یک «بازی جدی» (Serious game) که چندسالی است کشورهای پیشرفته، برای بازاریابی، فروش، آموزش، رفتارسازی، بهره وری کارکنان و حتی ایجاد تغییرات سیاسی و اجتماعی کلان، از آن در قالب «بازی وار سازی» یا (Gamification) استفاده می کنند. پیشنهاد می کنم یک بار دیگر دستورالعمل انقلاب رنگی (نرم) را مطالعه بفرمایید.

2) همه 456 بازیکن دعوت شده به بازی ماهی مرکب، از هر جایگاه اجتماعی، تحصیلات و خانواده ای که برخوردار هستند، یک خصوصیت مشترک دارند. بی پولی، این خصوصیت مشترک نیست گرچه درظاهر و ابتدای امر اینگونه به نظر می رسد. خصوصیت مشترک همه شرکت کنندگان در بازی ماهی مرکب، این است که انتخاب ها و تصمیم های اشتباه و بعضاً افتضاحی در زندگی داشته اند و همین انتخاب های نادرست یا غلط، آنها را به نقطه ای رسانده که تحت تعقیب، کتک خورده و نزدیک به خودکشی هستند. «شکست»، نقطه ای است که همه آنها به آن رسیده اند و صدالبته همه آنها این شکست و وضعیت اسفبار خود را معلول چیز یا شخص دیگری غیر از خود می‌دانند! همسایه، رفیق ناباب، ذغال خوب، مدیر خائن، سازمان بد، جامعه بی رحم، پدر بداخلاق، مواد مخدر و خیلی چیزهای دیگر. هرچیزی غیر از خودشان! جالب این است که در «بازی ماهی مرکب» واقعی نیز، ابزارها، روش ها و مسیرهای رسیدن به سر ماهی مرکب، در اختیار بازیکن است و فرقی نمی‌کند «مهاجم» باشی یا «مدافع». اصرار برگزارکنندگان بازی نیز بر اینکه هر شرکت کننده به انتخاب و اختیار خود وارد بازی شود، مؤید همین نکته است. شما «بازی زندگی»تان را انتخاب می کنید اما بعد از اینکه وارد مسیر بازی شدید، دیگر نمی توانید از قوانین آن سرپیچی کنید یا آن را به هم بزنید. برای اینکه بتوانید بازی را به هم بزنید باید بتوانید «جامعه» یا حداقل، اکثریت جامعه را با خود هم عقیده کنید تا انتخاب هایی مشابه انتخاب شما داشته باشند.

squid game  بازی ماهی مرکب

بینندگان بازی ماهی مرکب، در همان ساعتهای اول سریال، در می‌یابند که چه انتخاب های خوب یا بدی در زندگی داشته اند و در ذهنشان مسیری را که «انتخاب» کرده و تا اینجای زندگی‌شان را آمده اند، مرور میکنند.

3) نکته پایانی و به زعم نگارنده، مهم ترین نکته داستان بازی ماهی مرکب، «تغییر انتخاب» است. همانطور که در بند دوم گفته شد، همه 456 بازیکن بازی ماهی مرکب، پیش از ورود به بازی، تقصیر و مسئولیت همه شکست ها و انتخاب های نادرست خود را، بر عهده دیگران می‌دانستند و دائم مشغول غرزدن و فحش دادن به آن «دیگران» بودند. تا اینکه یک کارت به دستشان رسید که سه شکل مثلث(بینابین)، دایره(فعال) و مربع(راکد) روی آن نقش بسته است به معنای آنکه شما هرجور شخصیتی داشته باشید، متعلق به هر نژاد، کشور یا طبقه‌ای باشید، فرقی نمی کند. فرصتی فراهم شده تا از اول انتخاب کنید. لباس همه بازیکنان یکی است (لباس ورزش دانش آموزان کره در مدرسه)، جای زندگی، غذا، ابزار و مهم تر از آن قوانین بازی نیز برای همه یکسان است. برگزارکنندگان هم مدام تأکید می کنند که ما به شما «فرصت» دادیم. فرصت چه؟ فرصت پولدارشدن؟ فرصت بازی کردن و لذت بردن؟ قطعاً نه! «فرصت انتخاب دوباره». این «انتخاب کردن» و «اختیار»، تقریباً در همه صحنه های سریال بازی ماهی مرکب، با تأکید، نشان داده شده است.

فرصتی که 455 نفر از بازیکنان، آن را از دست دادند. نه اینکه انتخابی نداشتند یا بازی نکردند،  بلکه همه این بازیکنان در بازی ماهی مرکب، همان انتخابهایی را داشتند و همان تصمیم هایی را گرفتند که تا پیش از این و در طول زندگی شان داشتند و گرفته بودند. نتیجه بازی چه بود؟ همه آنها به همانجایی رسیدند که پیش از بازی و خارج از جزیره بازی به آن رسیده بودند. نماینده شاخص این بازیکنان، «چو سانگ وو» بازیکن شماره 218 است که خودکشی می کند. فقط یک نفر بازیکن شماره 456 انتخاب خود را تغییر داد و با انتخاب های تازه و درست، به جایزه تریلیونی بازی رسید. این تغییر، از همان قسمت اول و جایی که سونگ-گی-هون، بی تفاوتی را کنار می‌گذارد و از دختر دزد، دفاع می‌کند، نمایان است. جالب تر آن که، خودِ برگزارکننده بازی هم، یکی از بازیکنان است و فرقی نمی کند که بازیکن شماره یک است یا چهارصدوپنجاه و ششف او هم یک انتخاب دارد.

بازی ماهی مرکب  squid game

بازی ماهی مرکب، دو نکته اساسی و مهم دارد: اول اینکه زندگی یک «قمار» یا شرط بندی روی اسب ها نیست که شما ندانید کدام اسب یا کدام سوارکار برنده است و با «شانس»، برنده یا بازنده شوید؛ بلکه زندگی، انتخاب بین «تلاش درست» یا «رفتن به میدان اسب دوانی» است. چنانچه، در بازی ماهی مرکب نیز، تصویر همه 6 بازی، روی دیوارهای خوابگاه بازیکنان نقش بسته است و با کمی دقت، همه می‌توانند بفهمند که بازی بعدی چیست؟ همانطور که ما با خواندن تاریخ و تجربه گذشتگان که اتفاقاً بعضی هایش روی دیوارها نقش بسته است می توانیم بفهمیم بازی بعدی زندگی چیست. دوم آنکه، زندگی، نه یک بازی بزرگ در ژانر بقا است بلکه یک بازی بقا برای رسیدن به «کمال» است. همان که در بازی اصلی ماهی مرکب، با رسیدن به سر ماهی مرکب و ایستادن روی «سرِ ماهی» نمود یافته است. این قانون ثابت نظام هستی است: این انتخاب ما است که مهم و تعیین کننده است، نه نوع یا سطح زندگی مان و هر انتخابی، نتیجه مشخص و ثابت خود را در پی دارد. اگر انتخاب های شما همان انتخاب قبلی است، نتیجه نیز همان نتیجه قبلی خواهد بود.

 

منتشرشده در:  خبرگزاری دانشجو

 

  • بهزاد توفیق فر
۱۷
آبان

در جریان بازدید وزیر صنعت، معدن و تجارت (صمت) از یک خودروسازی، شعری قرائت شد که فیلمش در فضای مجازی منتشر گردید. بدینوسله توضیح کوتاهی درباره شعر مذکور ارائه می‌شود که مبادا بدخواهان بخواهند معانی دیگری از آن برداشت کنند یا خواننده فهیم را به گمراهی رهنمون سازند. چون خواننده فهیم حتماً فیلم استقبال از مدیرعامل بانک ملی را هم دیده و ممکن است هفت قرآن به میان، فکرهای دیگری بکند.

 

مرحبا صنعتگران وقت شکوفایی شده

مرحبا: آفرین، بارک الله، جیگرطلا، نازتو بخرم و معانی دیگر که از ابتدای قدرت یافتن شاهان وخوانین، معمول و مشهور بوده و به همین معنی به کار رفته است.

بلغمی گوید: صنعتگران، همان صنعتِ گران (به کسرِ گاف) بوده که برای تسهیل در تلفظ، به هم چسبیده است. اولین بار در دوره بطلمیوس، صنعت خودرو را صنعت گران نامیدند زیرا هرکاری می کردند ( یا نمی کردند) باز هم خودرو گران از آب در می‌آمد و همین است که هست. وی ارتباط این صنعت با گران (به فتح گاف جمع «گر» به معنای کچل ها) را در سه جای کتابش رد کرده است.

شکوفا. [ ش ُ ](تُـف) شکفته. کوفته. عسل. نَفَس (از یادداشت مؤلف ). مالیدن عسل به پاچه (لغتنامه دهخدا). || میوه خشکی که خود را بشکوفاند. بالازدن پاچه شلوار و خاریدن با شعر یا نثر(فرهنگ فارسی معین ).

 

باحضور سیدفاطمی شرکت گل آرایی شده

همه شعرای سبک خراسانی، عراقی، هندی، شعر نو، بازگشت ادبی، بازنگشت ادبی و ... متفق القول وزن این مصرع را برفنا می‌دانند، ولی چون سر بُرج بوده، به شاعر حق می‌دهند. اشکال دیگری که به این مصرع وارد است این است که آقای فاطمی امین احتمالاً وزیر صنعت، معدن وتجارت است و ربط دادن وی به گل‌آرایی که از شرح وظایف معاونت هنری وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی است، نوعی تداخل وظایف و تفاضل قوا محسوب می‌شود که چون احتمالاً با دل پاک بوده، آن هم قابل اغماض است.

 

صنعت خودرو به سمت خودکفایی می‌رود

صاحب نظران در دوره های مختلف، آنجایی که صنعت خودروی ایران دارد می رود را به انحای مختلف به تصویر کشیده اند و راقم این سطور، هیچ شباهتی بین «آنجا» و «خودکفایی» ندید، حتی! لذا آوردن خودکفایی در این مصرع را به عنوان جایی که صنعت خودرو دارد می رود، از اختیارات شاعری محسوب می کنیم و مثل جناب وزیر صمت، هنگام شنیدنش، توی سر... چیز، همان لبخند می‌زنیم.

 

آفرین بر قطعه سازان اشتغالزایی شده

این مصرع، بعد از همه مصارع (جمع مصرع) شعر مذکور، آدم را واقعاً جوری به حالتی که در عین حال کلاً می‌توان گفت. زیرا با توجه به بدهی سنگین خودروسازان به قطعه سازان از سویی و تبدیل شدن برخی قطعه سازان به مافیای سیسیل از همان سویی؛ تنها اشتغالزایی که شده برای مدیران شرکتهای خودروسازی است که حقوق مدیریت می‌گیرند و دولت و ملت را سرکار می‌گذارند. هیچ کس هم نمی‌پرسد قاقالی‌تان به چند؟! (از اتاق فرمان اشاره می‌کنند حالا مثلاً کسی هم بپرسد، آیا مدیران آب دستشان است می‌گذارند زمین و قیمت قاقالی خود را شفاف می‌کنند؟)

 

کیفیت مبنای کار صنعت تولید ماست

ضمن تشکر از صنایع لبنیات کشور خصوصاً مدیریت محترم کشف و تولید کشک و اقوام وابسته؛ اینجا شاعر نمی‌توانسته بگوید کشک! لذا از داماد کشک، یعنی «ماست» خواهش کرده بیاید بنشیند اینجا تا سر و ته کرباس شعر، یکی از آب دربیاید. «کیفیت» هم که عیان و معلوم و اظهر من الشمس و ملموس و واضح و مبرهن است، دیگر ما چه بگوییم، هان؟!

 

بچه ها خودکنترل هستند تماشایی شده

آهان! این مصرع اوج شعر مذکور است. ببینید! بچه ها معمولاً خودکنترل نیستند و جور این خودکنترل نبودن را تا سن دو سه سالگی، پوشک بیچاره می‌کشد. بعد از آن هم تا سن مدرسه بعضی وقتها خودکنترل هستند و بعضی وقتها خودکنترل نیستند. اما کِی (چه وقت/چه موقع لغتنامه دهخدا) این خودکنترل بودن یا نبودن مسئله این است. ای بابا این مال یه چیز دیگه بود. اما چه وقت این خودکنترل بودن «تماشایی شده»؟! بله؟! نمی‌شنوم! شما! شما که لباس نارنجی پوشیدی با آستین آبی، بلند بگو! ... آفرررررررین! دقیقاً وقتی این خودکنترل شدن بچه ها تماشایی می‌شود که بزند بیرون باشد. همین وقت است که با انگشت نشانش می‌دهند و تماشایی شده. لهذا شاعر دقیقاً می‌خواسته با تصویرگری استادانه و استفاده متبحرانه از بار معنایی کلمات، تصویری روشن به وزیر صمت ارائه کرده، شکوفایی صنعت خودرو را از درگاه آرزوی متعال ایزد داریم.

 

بقیه شعر

بقیه شعر هم اشاره به پاییز دکتر و واکسیناسیون مشتری و کرونای خودرو و اینها داشت که چون بغل دستی مان سه تا عطسه کرد، بیخیال شدیم. به این برکت قسم!

  • بهزاد توفیق فر
۰۲
مهر

یک عده دانشجونما

 

شما یادتون نمیاد. هرچی بدبختی و مصیبت و فحش و فضیحت توی استادیوم های فوتبال داشتیم، کار «یک عده تماشاگرنما» بود و بس. یعنی همه صد و نود و نُه هزار و نهصد و نود و شش نفری که توی جایگاه تماشاگران استادیوم آزادی نشسته بودند، خیلی مؤدب و دقیقاً طبق بخشنامه های فرهنگستان زبان و ادب پارسی، فوتبال نگاه می کردند و شش ساعت تمام، تیم شان را تشویق میکردند، اِلا همین 4نفر تماشاگرنما، که کل استادیوم را به هم می ریختند، مطالبی درباره سماور و خودروی خاور میگفتند، بوق توی زمین پرت می کردند و خیلی کارهای (18-)  دیگر که اینجا خانواده نشسته است و نمیشود گفت.

بعد از بازی هم همه دست اندرکاران برگزاری بازی، از فدراسیون گرفته تا نماینده فیفا و حتی مربیان و کمک مربیان و پزشک تیم، توی مصاحبه شان، از دست این «یک عده تماشاگرنما» شکایت داشتند و همه ناکامی های تیم و صندلی های شکسته و اتوبوسهای دربِ داغان شده را به این یک عده، نسبت می دادند.

حالا نگو همین «یک عده تماشاگرنما»، داشته اند از جلوی دانشگاههای معتبر مثل پزشکی شهیدبهشتی، صنعتی امیرکبیر، تهران و غیره رد می شده اند که تشنه شده اند و رفته اند توی دانشگاه معتبر، تا آب بخورند، اما یکهو تبدیل شده اند به «یک عده دانشجونما» و توی رودربایستی، کل شش-هفت سال دوره دکترا را با بقیه دانشجوها رفته اند سرکلاس و آزمایشگاه و بیمارستان و... و اتفاقاً خیلی هم درسخوان و فعال بوده اند، همه استادها هم از آنها راضی بوده اند و توی جزوه شان برچسب «هزار آفرین دختر گلم» چسبانده اند؛ که بازهم یکهو، وزارت بهداشت، درمان و آموزش پزشکی دیده است که ای دل غافل، چه نشسته ایم یا چه نشسته اید (تردید از نگارنده است) که اینها همه شان، «یک عده دانشجونما» هستند که نه تنها توی کنکور شرکت نکرده اند، بلکه هیچ 500میلیون تومانی هم بابت خرید صندلی دانشگاه نداده اند، تازه اسمشان هم در لیست حضور و غیاب کلاس نیست! و با جعل خودشان! از در دانشگاه تردد می کرده اند و حتی دیده شده با سایر دانشجوها، برای طی دوره های عملی (پراتیک)، به بیمارستان و کارخانه و جاهای دیگر می رفته اند! وادانشجویا واقعاً! واحسرتا لزوماً!

 لذا همینجا و بدینوسیله از همه دانشجویان واقعی درخواست کرده اند که این «یک عده دانشجونما» را به پلیس فتا معرفی کنند و از رفته شدن آبروی جامعه علمی، خصوصاً پزشکی، علی الخصوص دندانپزشکی، جلوگیری نمایند.

برای اینکه بتوانید این یک عده دانشجونما را راحت بشناسید و به پلیس فتا معرفی کنید، همینجا عرض می کنیم که از نشانه های این عده دانشجونما موارد زیر گزارش شده است:

1) یادآوری امتحان میان ترم به استاد درحالی که وی میخواهد درس جدید بدهد و یادش نیست اصلاً.

2) پیشنهاد آماده کردن ارائه کلاسی توسط دانشجویان، آن هم زمانی که استاد خودش میگوید فقط جزوه را بخوانید بس است.

3) مخالفت علنی با حذف بخشهایی از کتاب برای امتحان و گفتن این جمله چندش آور:«استاد دیگه 500صفحه که برای دانشجو چیزی نیست».

4) درخواست معرفی کتاب و منابع متعدد از استاد و اصرار برای طرح سوال از آنها.

5) پیداکردن منابع معرفی شده توسط استاد، ظرف مدت 24ساعت و تشکر از استاد در جلسه آینده بابت معرفی این منابع خوب [اَییییییییی].

6) پرسیدن سوالهای ماورای درسی و فوق کتاب و بدتر از آن یادداشت برداری از پاسخ استاد.

7) درخواست برگه سفید اضافه در جلسه امتحان درحالی که ما هنوز جای نام و نام خانوادگی را هم پُر نکرده ایم و مشغول جویدن ته خودکارمان هستیم.

منتشر شده در سایت طنز راه راه

  • بهزاد توفیق فر
۳۱
شهریور

صورتجلسه حل مشکلات شرکت هپکو و باقی شرکتها

 

لودرسواری با گرمکن مارک (هپکو)

 

همین اول بگویم که قرارنبود چیزی را افشاء یا اظهار یا اخطار یا هرنوع اِفعال دیگری کنیم. اما دیدیم حق این مسئولین دولتی دارد ضایع میشود در حالی که طفلی ها، همه مشکلات هپکو، ماشین سازی تبریز، آلمینیوم المهدی، نفت کرمانشاه، کشت و صنعت مغان، نیشکر هفت تپه و حتی کُرپ آلمان را لودری حل کرده اند هلو! و الان چرخ زندگی مردم چنان میچرخد که دانشمندان میخواهند از چرخش آن برق تولید کنند. این هم که می بینید کارگران هپکو نشسته اند روی ریل راه آهن، حتماً منتظر خاله ای، عمه ای، چیزی هستند که بروند استقبالش.

لذا و به همین منظور، بخشی از صورتجلسه حل مشکلات را گذاشتیم اینجا تا بخوانید و بروید از دولت تدبیر و امید «حلال بودی» بطلبید اگر دستتان رسید

 

رییس جلسه: اِاِ جناب وزیر، شما چرا با این حالتون؟! از نبردنهایی نفت چه خبر؟

سهامدارعمده(۲): ایشون با شخصیت حقوقی «رییس هیئت مدیره هپکو» اینجا تشریف دارند.

منشی(۱): پس چرا روی اتیکت جلوشون نوشته وزیرنفت؟

منشی(۲): پس بنویسه وزیر تعاون، کار و رفاه اجتماعی؟!

نماینده وزیر تکرا: مقام عالی وزیر تعاون، کار و رفاه اجتماعی، همواره بر احقاق حقوق کارگران تاکید دارند. تذکر هم دادند.

نماینده وزیر صمت: مقام عالی وزیر صنعت، معدن و تجارت هم خیلی مکدر هستند واقعاً!

نماینده بانک دولتی: اِستُپ پلیز جنتلمنز! وِل کنین این تکرا و صمت و اینارو. سه تا وام میلیاردی داشتین، دوتا ضمانت داخلی و یه ضمانت خارجی شناور شصت و شیش درصد هم کارمزد اسلامی میاد روش میکنه به عبارت

سهامدارعمده(۲): وایستا بینم! اون خارجیِ شناور مالِ چیه؟

نماینده بانک دولتی: شرمنده اخلاق پرسپولیسی ات دکتر! ما که نمی تونیم اطلاعات مشتریامونو لو بدیم که! حالا اون دَهکهای پایین بود، یه چیزی!

سهامدارعمده(۱): بابا مال همون لودر مودرهاست که دست دوم از چین آوردیم دیگه. اَه

نماینده وزیرکار: همونهایی که مقام عالی وزارت اومدن افتتاح کردن؟

نماینده وزیرصمت: اولاً که مقام عالی وزیر صمت افتتاح کردند نه وزیر کار، دوماً اونا واگن قطار بود نه لودر، سوماً همشون دست دوم بودن، اما درحد نو!

نماینده خصوصی سازی: دوستان ببخشید دیرکردم. ضمناً این نماینده کارگران هپکو مونده دَم در. حراست راهش نمیده.

نماینده نماینده مجلس: آخییییییی طفلک چرا؟

نماینده خصوصی سازی: مثل اینکه کارت شناسایی نداشته. پشت لباسش هم یه طومار امضاشده بوده

سهامدارعمده (۱) و(۲): نذارید بیاد بالاها! مسئولیت همه چیز ما با شماست. ما کارآفرینیم، گفته باشم!

نماینده خصوصی سازی: کارخونه ۸۰۰میلیاردی رو هفتادمیلیارد قیمت گذاشتیم، به جای ۲۰میلیاردتومن، ۱۰ میلیون تومن گرفتیم، تنفس ۶ساله دادیم برای بقیه اش، به جای ۳۰سال مهلت وکالت هم ۶ ساله قال قضیه رو کندیم، همه سهام به نامِتون شد، دیگه چی می خواین؟!

نماینده بانک دولتی: یعنی اون ده میلیون که وام گرفتن برای شهریه دخترشون، دادن به شما؟!

رییس جلسه: بچه ها باهم دوست باشید! به جای این حرفها یه مدیرعامل جدید پیشنهاد بدید بره اراک

نماینده بانک دولتی: اهلیت داشته باشه، ضامن معتبر با جواز کسب هم فراموش نشه.

نماینده خصوصی سازی: هه! کارمزد ۳۰۰درصد که دیگه اهلیت لازم نداره! کمی «جدیت» میخواد!

نماینده وزارت صمت: من که بسته های آموزشی مدیرعامل خصوصی رو پیشنهاد میکنم!

نماینده وزارت تکرا: آزمایشو بدم؟ پارس الکتریکو بدم؟ ارج رو بدم؟ کدومشو بدم؟

رییس جلسه: همین عضو جدید هیئت مدیره پرسپولیس خوبه!

نماینده خصوصی سازی: همونی که مدیرعامل آزمایش و پارس الکتریک و ارج بوده قبلاً؟!

سهامدارعمده(۲): از اون شرکتها که چیزی باقی نمونده

سهامدارعمده(۱): فاتحه

نماینده بانک دولتی: از اون مدیرعامل بیل و کلنگ اصفهان که بهتره!

نماینده وزیر راه و شهرسازی: ایییش! میشه یکی این نماینده خانه کارگر رو بیدار کنه! خُرخُرِش منو کُشت

نماینده چین: هچچچه! صبر اومد! بیدارش نکنین. بجاش بگین این قرارداد ۳۰۰۰دستگاه ماشین راهسازی چی شد پس؟

نماینده وزیرراه و شهرسازی: ایناهاش! همه شیش نسخه اش امضاشده!

رییس جلسه: عوارضش پرداخت شده؟

منشی(۱): واااا! آقای رییس! طبق قانون «رفع موانع تولید و ارتقای نظام مالی کشور» خودتون، هرنوع تعرفه برای خودروهای راهسازی و تجاری تا اطلاع ثانوی صفر محاسبه میشه!

رییس جلسه: خُب پس ختم جلسه. پاشین بریم تله کابین توچال، همه گرمکن مارک آوردن؟

همه به جز رییس جلسه: ب……………………………….له!

 

منتشر شده در وبگاه طنز راه راه

  • بهزاد توفیق فر
۲۷
شهریور

دکتر مدادتراش درباره «برخورد با منتقد»، پاسخ میدهد:

 

 شاید باورتان نشود، ولی ما دونوع نقد داریم. نقد خبری و نقد سوالی. نقد خبری همان نوع نقد است که منتقد بیکاری پیدا می شود و کار شما را نقد می کند. مثل همین ها که برای فیلم ها و کتابها می نویسند. در این نوع نقد لازم نیست شما «چه کنید»، زیرا منتقد حرفش را زده و نظرش را داده، پس حداکثر کاری که از شما بر می آید این است که مدرک تحصیلی و سوابق علمی او را با فشار زیر سوال ببرید یا جد و آبادش را با توجه به فرضیه داروین به عموم معرفی کنید.

حتی امکان فحش دادن در دایرکت و بلافاصله بلاک کردن طرف هم اخیراً اضافه شده است. پس از این کار هم می توانید با خریدن یک شاخه گل از دخترگلفروش سرچهارراه، وجدان نداشته تان را التیام دهید و برای رفتن به مراسم اُسکار پاپیون بزنید.

اما در مورد نقدهای سوالی، کار به همین راحتی ها نیست. نقدهای سوالی، نقدهایی هستند که منتقد، یک سوال درباره عملکرد شما مطرح می کند که اغلب هم مستند است متأسفانه. خُب! در این صورت دکترمدادتراش، یکی یا همه روشهای زیر را به شما پیشنهاد می کند:

 

1) روش دکتر قلعه نوعی!

اولین پیشنهاد ما این است که خودتان چیزی نگویید و به افق خیره شوید، اما با یک اشاره (که معمولا چشمک است) به بروبچ بگویید که طرف را ببرند بیرون و تا می خورد به او پاسخ دهند و آنقدر پاسخ به او بدهند تا قانع شود! به بروبچ بسپارید که از هیچ کوششی برای اختراع و ثبت فحش های جدید دریغ نورزند و حتما یادآوری کنید که قدر خلاقیت و تلاش آنها در راه غنای هرچه بیشتر فرهنگ لغات «کش دار» را خواهید دانست. یورش به صفحه فجازی منتقد و ترکاندن آن هم به عنوان پلان بی، پیشنهاد می شود(برای خرید اکانت فیک، عدد 60 را به 666 پیامک کنید).

 

2) روش دکتر الهی قمشه ای

در این روش، بازهم شما ساکت خواهید بود اما برخی دوستان و آشنایان که قبلاً با هم سر سُفره بوده اید یا الان هم سر سُفره هستید یا دوست دارند که با شما سرسُفره باشند، وارد میدان می شوند و به جای پاسخ دادن به سوال مطرح شده توسط منتقد، شهادت می دهند که شما همان شمس تبریزی معروف هستید و بعد از شرکت در مراسم شب هفت مولوی، برگشته اید!

یا اصلاً ملاصدرای شیرازی و حکیم طوسی از شاگردان نیمکت آخر کلاس شما بوده اند و این شما بودید که با دادن یک صفر کله گنده به هرکدامشان، موجب رشد و توسعه آنها را در علم و حکمت فراهم آورده اید. حتی می توانید بگویید که بگویند ماشین شما فولکس قورباغه ای یا فورد 1945 است.

استفاده از مثال فیل و پشه یا عقاب و پشه یا هرچیز دیگر و پشه، توصیه می شود. لازم به ذکر است که حتماً تأکید کنید که دوستان تأکید کنند که پشه خودشان هستند و شما آن چیز دیگر هستید!

 

3) روش دکتر خسرو معتضد

این روش پیشنهادی سرآشپز است! در این روش هم، لازم نیست به سوال مطرح شده جواب بدهید بلکه به مسئول دفتر(اگر ندارید منشی، اگر ندارید آبدارچی، اگر ندارید راننده اگر ندارید کافی نتِ سرکوچه) می سپارید برود ته و توی تاریخچه زندگی طرف را دربیاورد و هرجایش را که توانستید اعلان عمومی کنید. این اعلان، معمولاً با جمله «اینها همان هستند که...» آغاز می شود و در ادامه از کشته شدن هابیل تا خشک شدن دریاچه ساوه و خاموش شدن آتشکده پارس را به گردن منتقد مذکور می اندازید.

اگر در گذشته خودش چیز دندانگیری پیدا نشد که به دندان ببخشید به دست بگیرید، می توانید به تاریخچه زندگی و فعالیتهای برادر، خواهر، مادر و هرکدام از بستگان و دوستان و آشنایانش بپردازید. بازهم اگر چیزی پیدانشد، خودتان یکی از شاهکارهای خودتان یا هم گروهی ها را از کشو درآورید، به وی نسبت دهید، همان را پیراهن عثمان کنید و فحشتان را بدهید!

 

4) روش دکتر نجفی!

این روش آخر کمی (18-) است و ممکن است دلتان برندارد که دستتان به خون یک منتقد بدبخت آلوده شود. اما چاره چیست؟ خودش می خواست حواسش باشد و سوال نپرسد. اصلاً چه معنی دارد که کسی بیاید از شما سوال بپرسد؟!

در این روش، دو انتخاب دارید: یک اینکه 5گلوله توی اسلحه بدون مجوزتان بگذارید و دنبال منتقد بروید داخل حمام!

انتخاب دوم اینکه به مسئول دفترتان می گویید به دکتر زنگ بزند و اورا برای خوردن «همان همیشگی» به همان رستوران همیشگی در لواسان، دعوت کند. دکتر هم بعد از شام، خودش بلد است که چطور شکایت کند و از کدام نر و ماده قانون استفاده کند که منتقد را بدون قرار وثیقه بفرستند حبس تعزیری! چایی هم بهش ندهند حتی!

جلیلی

 

  • بهزاد توفیق فر
۱۴
شهریور

نگاهی به سریال هیولا ساخته مهران مدیری

شاید باورتان نشود، اما یکی از سه شغل سخت و زیان آورِ دنیا که در مجامع جهانی هم به زودی ثبت می شود، نوشتن طنز است. نه اینکه نوشتن غیرطنز، کار آسانی باشد، نه! بلکه این تبدیل سیاهی ها و تلخی ها به کلام طنزآمیز و لبخندآور است که بسیار دشوار و طاقت فرسا است. البته که همین پرداختن به سیاهی ها و تلخی ها می تواند برای سلامتی هر انسانی که یارانه می گیرد، زیان آور باشد! خصوصاً که این نوشته را تبدیل به تصویر و بازی و رنگ هم کرده باشد. آن وقت است که حسابش با نوبخت است و سازمانش!

 

 

 

هیولا وارد می شود!

در آخرین روزهای نوروز 98 و در یکی از قسمتهای برنامه دورهمی که بعدتر قسمت پایانی این برنامه نیز شد! مهران مدیری، انتقاد کوچکی نسبت به دولت بر زبان آورد که گرچه غیرمستقیم بود اما موجب شد تا دور جدید این برنامه دیگر هیچگاه به پخش نرسد. صاحبنظران هم دیگر امیدی به بازآمدن دوباره این برنامه به قاب تلویزیون نداشتند، زیرا علاوه بر سابقه دولتی ها در برخورد با انتقاد و منقدین، جنجالی که رسانه های حامی دولت بر سر این یک جمله مهران مدیری برپا کردند، او را فرسنگها از صداوسیما که بودجه اش زیر دست دولت است، دور کرد. طبق نظرسنجی ها، تکرار قسمتهای قبلی دورهمی از شبکه نسیم، هنوز هم جزء سه برنامه پربیننده این شبکه است و این نشان می دهد که مردم منتظر علکس العمل دست اندرکاران وادامه برنامه دورهمی بودند، انتظاری که خیلی زود و با ورود هیولا به شبکه نمایش خانگی، به پایان رسید.

سریال هیولا که از اوایل اردیبهشت 98 در شبکه خانگی عرضه شد، در عین آنکه امضای مهران مدیری و قابهایی کلی از کارهای قبلی او را با خود به خانه های مردم آورده، نوع تازه اما واقعی تری هم از طنز به مخاطبان ارائه می دهد. طنزی که هم بیانگر اغراق آمیز نقاط ضعف است و هم بازرسِ علل و عوامل این ضعفها. در ادامه نگاهی داریم به 17 قسمت فصل اول این سریال، که تاکنون به شبکه نمایش خانگی آمده است.

 

هیولا

 

قصه هیولا چیست؟

«هیولا» داستان یک خاندان قدیمی است که همواره خود را ملزم به حفظ شرافت می‌دانند. جد بزرگ خانواده، مهدی‌قلی‌خان، نایب سوم شهربانی در زمان احمدشاه قاجار بوده که برای حفظ شرافت و پرهیز از وطن فروشی، ملقب به شرافت شده اما همزمان به تهران تبعید شده است. بقیه اعضای خانواده هم به اشکال مختلف درگیر همین انتخاب بین حفظ شرافت و فساد هستند که سرنوشت هرکدام نیز، بهتر از مهدی قلی خان نیست. چنانچه وی، در هنگام مرگ، ۱۰ هزار مترمربع باغ در پامنار آن زمان تهران داشته، اما اصرار اعضای این خانواده، بر حفظ شرافت، باعث شده که امروز، «هوشنگ شرافت» در محله‌ای که به نام آنهاست و سابقاً باغ اجدادی شان بوده، مستأجر نواده نوکر مهدی قلی خان، غضنفر چمچاره، باشد. هوشنگ، معلم مدرسه است و با مادر، همسر و دو فرزندش زندگی می کند. او همچنین جزء مال باختگان صندوق ذخیره فرهنگیان است که پس اندازهای اندک فرهنگیان را به انحای مختلف بالاکشیده و آنها را بیش از پیش با مشکلات زندگی امروز درگیر کرده است. هوشنگ شرافت به عنوان نماینده و سخنگوی فرهنگیان مالباخته، وارد حلقه خصوصی تر گردانندگان صندوق که با فرهنگیان در زندگی و کار- فاصله ای فاحش دارند، می شود و چیزهایی می بیند که تاکنون حتی به فکرش نیز خطور نکرده است.

.

  • بهزاد توفیق فر
۲۳
تیر

اساساً تنش یا برخورد یا دعوا یا کَل کَل یا هرنوع درگیری فیزیکی، شیمیایی، شفاهی، کتبی، پُستی و حتی خودکاری! می تواند زندگی راحت و آرام آدم را به دست باد فنا سپرده و هرچه خورده است را زهرمار کند. به همین دلیل و خیلی دلیل های دیگر – که به خاطر حضور خانواده در اینجا از بیان آنها معذوریم – آدم باید از تنش دوری کند. اما اگر تنش از آدم دوری نکرد و سراغ آدم آمد، باید سریعاً نسبت به «زُدایی» آن اقدام و مراتب را جهت استحضار و صدور دستور مقتضی به رییس اعلام کند.
نویسنده – یعنی من – در این نوشته – یعنی همین که دارید می خونید – قصد دارد تا برخی روش‌های فوری و اورژانسی تنش زدایی را به شما یاد بدهد تا اگر چشم‌تان به تنش افتاد، نترسید، نلرزید، ما همه با همین روش‌ها تنش زدایی کردیم، خیلی هم خوب بود.


۱) روش اول و خیلی قدیمی تنش زدایی این است که هر اطلاعاتی که طرف از شما می خواهد خودتان به او بدهید، برود. حتی اگر طرف، اطلاعات خارومار(= خواهر و مادر) شما را می خواهد، خودتان دودستی به او بدهید. شما که نمی خواهید دچار تنش شوید.

۲) اگر طرف، نمی داند که شما خارومار دارید، خودتان بروید به او بگویید که خارومار دارید و سپس، دودستی اطلاعات خارومار خود را به او بدهید. چرا که ممکن است یک روزی بفهمد که شما خارومار داشته اید و به او نگفته اید، آن وقت با شما دچار تنش شود.

۳) روش دوم زُدایی، دادن زمین و گرفتن زمان است. در این روش، همانطور که از نامش پیداست، شما زمین آباء واجدادی خود را می دهید و از طرف می خواهید که درصورت صلاح‌دید، کمی زمان به شما بدهد. اگر طرف پرسید شما زمان را برای چه می خواهید؟ جواب بدهید که برای انتخاب زمین و دادن آن به شما (یعنی طرف). اینطوری نه تنها طرف، شما را دچار تنش نمی کند، بلکه خنده اش می گیرد و ممکن است زمان بیشتری به شما بدهد.

۴) شاید باورتان نشود اما دادن چیزهایی که بدبو و بدرنگ هستند و می خواهید چه کار، می تواند موجب تنش زدایی شده و احتمالاً.
مثلاً همین نفت! یا انرژی هسته ای! هم بدبو هستند و هم ساعت ۹شب باید با پیژامه راه راه بروید و آنها را در سطل زباله دَردار بگذارید. مصرف کیسه زباله هم بالا می رود. بدهید برود دیگر! تنش ایجاد نکنید!

۵) روش دیگر تنش زدایی، زدن سوت بلبلی یا آن‏‌ور جوی است. بدین معنا که اگر طرف، اموال شما از قبیل نفتکش، سپرده های بانکی، اقلام دارویی و نظامی و… را دزدید، خونسردی خود را حفظ کنید، قلم را در دست بگیرید و با یک پست در فضای مجازی، از طرف درخواست کنید که به اتاقش برود و به کارهای بدی که کرده فکر کند. اگر نرفت (طرف توی اتاقش یا حرف توی کله اش)، همین طرف جوی می ایستید و از همین جا، یک فحش در حدِ: خیلی بدی! یا بچه بی ادب! به طرف می دهید و می روید به کارهای خودتان می رسید. تاریخ دیپلماسی، چنین تنش زدایی به خود ندیده که شما کردید.

۵/۵) در صورت توقیف نفتکش، می‏توانید خودتان را به آن راه بزنید که یعنی مثلاً این نفتکش مال ما نیست. یا حتی اساساً داشتن نفت و «کِش» آن را تکذیب کنید و درباره یکی از سریال‌های تلویزیونی نقد بنویسید، بدهید روزنامه خودتان چاپ کند!

۶) آخرین روش تنش زدایی، پذیرایی با گزآردی و سوهان لقمه و هدیه کردن قالیچه ابریشمی است. چطوری؟ اینطوری که شما هر متجاوز جنایتکار خائن به مردم و میهن یا مشاورشان را – چه خارجی باشد و چه داخلی – به یکی از کاخ های قدیمی دعوت می کنید و در آنجا ناگهان برایشان گزآردی و سوهان لقمه می آورید. البته یادتان نرود که جاسوسی چیزی هم اگر اینجا دارند، کنار آردی ها و لقمه ها، بدهید برود. با این کار حتماً غافلگیر می شوند و دیگر حتی به تنش فکر نمی کنند چه برسد به اینکه تنش زایی کنند و شما مجبور باشید در این دوسال عُمر، به زحمت بیافتید و تنش زدایی کنید. چه کاری است حالا؟! 

  • بهزاد توفیق فر
۳۰
ارديبهشت

ایرانی ‏ها اصولاً خیلی دوست دارند که هرچیزی به پستشان می ‏خورد را «نوع ‏بندی» کنند و یک، دو و سه شماره بگذارند و بگذارند درون قفسه ‏ای یا داخل ویترینی؛ نگاهش کنند و لذتش را ببرند. در همین راستا – یعنی همین راستای شماره ‏بندی کردن همه چیز – ما هم دیپلماسی را که خیلی روی بورس است و شش سال از عمر خودمان و شما و کشورمان و آینده ‏مان صرف آن شده را نوع ‏بندی کردیم و این شد:

دیپلماسی دیوار: در این نوع دیپلماسی، به کاندیدای رقیب تهمت می ‏زنی و غیررسمی اعلام می ‏کنی اگر به اینی که من می‏ گویم رأی ندهید، می‏خواهم سرِ سگ درونش بجوشد.

دیپلماسی گفتگو: همانطور که از اسمش معلوم است، در این نوع، هِی می ‏روید و گفتگو می ‏کنید، البته بعضی وقت ‏ها هم آنها می‏ آیند و بازهم هی گفتگو می کنید.

دیپلماسی زبان بین‌‏الملل: این دیپلماسی به معنی این است که فقط و فقط شما زبان بین ‏الملل را می‏ دانید و لاغیر! پس فقط شما می ‏توانید «هِی بروید گفتگو کنید» یا بعضی وقتها آنها بیایند و هی گفتگو کنید.

دیپلماسی خودکار: من شخصاً عاشق این نوع دیپلماسی هستم. یعنی خیلی شیک و باکلاس است لامصب! در این نوع، دیپلمات، بعد از گفتگوی مذکور در بالا، یا آخرهای گفتگوی مذکور در بالا، خودکارش را پرت می‏کند روی میز. در یکی از منابع که خیلی هم معتبر نیست، «زیر میز» هم گفته شده که در مجموع فرقی ندارد و مهم پرتاب خودکار است و تنتان سالم باشد.

دیپلماسی بالکن: برای دیپلماسی بالکن، نیاز به یک بالکن با نمای قابل قبول دارید که ترجیحاً خیلی بالاتر از سطح زمین باشد و بتوانید از آن بالا، راه به راه، لبخند بزنید و دست تکان بدهید. اگر این بالکن مال یک هتل باکلاس با اسم خارجی باشد که دیگر چه بهتر! البته قدم زدن و پچ‌‏پچ‏‌کردن را فراموش نکنید. گاهی آن وسط‌ها، به خبرنگاران آن پایین اشاره کنید و لبخند عاقل اندرسفیه بزنید. برای احتیاط، دو سه برگ کاغذ آچهار سفید هم، دم‏ دستتان باشد.

دیپلماسی ویلچیر: یا همان دیپلماسی چوب زیربغل را می‏ توان از اختراعات قرن اخیر دانست. این نوع دیپلماسی کار هر دیپلمات تازه به دوران رسیده الکی – پلکی نیست، بلکه تنها و تنها دیپلماتهای خیلی کاربلد از عهده آن بر می ‏آیند. شما باید با نشستن روی ویلچیر یا گرفتن عصای زیربغل یا هر نوع وسیله ارتوپدی دیگری، به رسانه ‏ها نشان دهید که دارید کار می‏کنید و فشرده!

نکته: توجه کنید، آن وسیله ارتوپدی که می خواهید استفاده کنید حتماً باید بدون اینکه لباستان را دربیاورید، دیده شود.

دیپلماسی برد-برد: آهان… این دیپلماسی را وقتی خودکارهایتان را پرت کردید و قدمهایتان را زدید و از روی ویلچیر بلند شدید، باید در پیش بگیرید. آن کاغذهای آچهار که عرض کردیم، اینجا به کار می ‏آید. آنها را به دوربین ‏ها نشان دهید و با حرکات لب و میمیک صورت بگویید که توافق کرده‌‏اید و بُرد – بُرد شد رفت پی کارش! بعدش هم دست تکان دهید.

به نماینده های مجلس و بقیه هم باید همین کاغذها را نشان بدهید. هرکس هم هرچیزی گفت، تأکید کنید که زنگ آخر، جلوی باقالی فروش سرخیابان بایستد.

دیپلماسی ایمیلی: آن توافق برد – برد بود که در بند قبل به دوربین‏‌ها نشان می‏دادی؟ یادت نمی‌آید؟!! بابا کاغذ آچهار و لبخوانی و میمیک صورت و اینها؟!!… عجب!… به هرحال، گندش درآمده که خیلی هم برد-برد نبوده و طرف با پای چپ زده زیرش. شما نباید اصلاً کم بیاورید. بلکه روزی سه وعده، صبح، ظهر و شب برای «طرف» ایمیل بفرستید و شکایت از غم هجران و حکایت بی وفایی و اینها!

دیپلماسی مهلت: در این نوع از دیپلماسی، دیگر گندِ مسخره‏‌ی ایمیل و موارد مربوط درآمده و بعد از یک‏ سال و اندی، دیگر نه ایمیل جواب می ‏دهد و نه ملاقات اتفاقی توی راهروی سازمان ‏های بین ‏المللی و نیمه! پس باید چه کار کرد؟ خُب معلوم است، در این گونه موارد، یک نامه می‏نویسید و به «طرف»، دوماه، یا شصت شبانه روز یا دوتا یک‏ ماه، مهلت می ‏دهید که با زبان خوش بیاید و «بُرد» شما را بیاورد. باید دقت کرد که متن نامه ‏ها به هیچ عنوان معلوم نشود و اصلاً و ابداً کسی نفهمد توی نامه ها چه نوشته ‏اید. حتی می ‏توانید مثل فیلم ‏های ۰۰۷، نامه ها را طوری طراحی کنید که بعد از خوانده شدن، خود به خود منفجر شود. هیجانش هم بیشتر است.

دیپلماسی هشدار: دیپلماسی هشدار آنگاه به کار می آید که طرف فوق الذکر، به مهلت شما وقعی نمی نهد و پای حرفش وای نمی ایستد. در این حالت است که دیپلماسی هشدار به داد شما خواهد رسید و می توانید با استفاده از آن هی به طرفتان هشدار بدهید. دانشمندان حوزه دیپلماسی عقیده دارند که این هشدار باید در حد اعلام ساعت و تاریخ روز باشد اما اگر طرفتان، انگلیسی بود، بد نیست اوقات شرعی به افق لندن را هم اعلام کنید، شاید بخواهند افطاری، چیزی بدهند.

دیپلماسی زهرمار: دیپلماسی زهرمار در واقع نشان دهنده این است که شما دیگر تپه ای نمانده که بر آن نپریده باشید و حرفی نمانده که نزده! لذا مهلت خودتان تمام شده است و باید اعتراف کنید که در این سالها، دیپلماسی که در پیش گرفته بوده اید، دیپلماسی زهرمار بوده و نه تنها نتوانسته اید برای کشور و مردم خودتان منفعتی کسب کنید، بلکه زده اید عزت و شوکت و ملیت و بقیه بروبچ را با سَم فرستاده اید بیمارستان… .


منتشرشده در سایت #طنز #راه_راه

  • بهزاد توفیق فر