آینده روشن

بزرگی راگفتند:آینده بشرتاریک است. پاسخ داد: ولی وظیفه ماروشن است

آینده روشن

بزرگی راگفتند:آینده بشرتاریک است. پاسخ داد: ولی وظیفه ماروشن است

آینده روشن

تولید، نشر و بازنشر فرهنگ، مدیریت و طنز

خربرفت و خربرفت و خربرفت !

شنبه, ۱۵ فروردين ۱۳۹۴، ۰۴:۴۲ ب.ظ


روزی بود روزگاری بود . درویش پیر و شکسته ای بود معروف به درویش غریب دوره گرد که از مال و منال دنیا فقط صاحب خری بود که سوار آن می شد و از این ده به آن ده می گشت تا لقمه نانی پیدا کند . درویش شب به هر آبادی میرسید سراغ خانقاه یا مسجد را می گرفت و شب را در آنجا می گذراند . اگر خانقاه و مسجدی نبود به حمام آبادی می رفت و شب را در آنجا صبح می کرد و اگر دستش از همه جا کوتاه می شد به خرابه ای می رفت و خرش را کنار خرابه می بست و پالان خر را زیر سرش می گذاشت و می خوابید . درویش غریب بیچاره کاری هم بلد نبود تا بتواند لقمه نانی پیدا کند و ناچار باشد هر روز از این آبادی به ابادی دیگر برود .



فقط یکی دو بیت شعر یاد گرفته بود که می خواند:
علی علی سرور عالم علی کرم گشا علی مشکل گشا علی
جانم به قربانت علی جون جانم به فدایت علی جون علی جون

 

و باخواندن این شعر گذران زندگی می کرد .
روزی از روزها درویش غریب غروب آفتاب به یک آبادی کوچکی رسید ، خسته و کوفته . دیگر نه خودش حالی داشت و نه خرش رمقی . جلو آبادی یک جوی آب رد می شد . از خرش آمد پایین . سرجوی نشست و دست و صورتش را شست و خرش هم آّب سیری خورد . در همین موقع میرابی از اهل آبادی دنبال آب می آمد که دید پیر مرد خسته و ژولیده سرجوب نشسته . سلام کرد و گفت : ((ای مرد اهل کجایی ؟ به کجا می روی ؟ )) درویش غریب گفت : (( مردی غریبم دنبال رزق و روزی می گردم . حالا تو ای مرد خدا ، به من کمک کن و خانقاه را نشانم بده . )) آن مرد گفت : (( ای پیر مرد دنبال این آب را بگیر و برو . به یک باغ بزرگ می رسی که همان باغ خانقاه درویشان است و در آنجا امشب درویشها درو هم جمع می شوند تو هم می توانی به مجلس آنها بروی . )) درویش از جا بلند شد و دنبال آب را گرفت و رفت تا به باغ رسید . خرش را در خرابه ای که جلو باغ بود بست و رفت توی باغ . دید عده ای دور هم جمع هستند . خیلی خوشحال شد . یکمرتبه صدایی بلند شد : (( تو کی هستی از کجا می آیی ؟ )) درویش غریب گفت : (( مردی غریبم ، از راه دور می آیم . )) آن مرد گفت : (( من خادم خانقاه هستم . اما نتی چیزی همراه نداری ؟ )) درویش گفت : (( من فقط خری دارم که در آن خرا به جلو باغ بسته ام تو حواست به آن باشد . )) این را گفت و به طرف جمع رفت و با گفتن (( هویا علی مدد )) وارد مجلس درویشان شد .
اما بشنوید که چه به سر درویش بیچاره آمد . این دسته درویشها آدمهای جورواجوری بودند . آدمهایی قالتاق و کلاهبردار که هروقت مهمان تازه واردی به آنها می رسید با او خیلی گرم می گرفتند و به هر نقشه و حیله ای که بود سر او را کلاه می گذاشتند . یکی از این درویشها که خیلی رند بود و از اول زاغ درویش غریب را چوب زده بود و دیده بود که درویش خرش را به دست خادم سپرده . نقشه ای کشید و سر درویش را گرم کرد . حال و احوال او را مرتب پرسید و گفت : (( هو یا علی ، بگو ببینم درویش اهل کجایی ؟ از کجا می آیی ؟ )) خلاصه وقتی سر درویش خوب گرم شد ، آن شخص رند و مکار خر را دزدید و برد بازار فروخت و از پول آن سور و سات خرید و وسیله عیش و نوش تهیه کرد و آورد و در مجلس میان درویشان گذاشت . درویشها بعد از خوردن غذای مفصل و شیرینی و آجیل مفت بنا کردند به مسخره در آوردن و شعر خواندن یکی از درویشها بنا کرد به خواندن این بیت :
شادی آمد و غم از خاطر ما رفت خر برفت و خربرفت و خربرفت
بقیه درویشها هم به او جواب می داند :
خربرفت و خربرفت و خر بر فت

درویش غریب بیچاره هم که از دنیا بی خبر بود و خستگی از یادش رفته بود با خود می گفت :

(( این حتما" داستانی دارد که در بین خودشان است )) و او هم با بقیه هم آواز شد و باصدای بلند هی می گفت : خر برفت و خربرفت و خربرفت
القصه مجلس آنقدر گرم بود که درویش غریب اصلاٌ به فکر خودش نبود . بعد از تمام شدن مجلس گروهی رفتند و گروهی ماندند ودرویش غریب هم همان جا نشسته بود خوابش برد .
صبح وقتی از خواب بیدار شد دید هیچ کس دوروبرش نیست . رفت خرش را بردارد و دنبال لقمه نانی به آبادی دیگری برود امادید نه از خر خبری هست و نه از خادم باشی . با خودش گفت لابد خادم باشی خر را برده آب بیاورد یا چیزی بار آن کند . اما بعد از یکی دوساعت که سرو کله خادم باشی پیدا شد درویش غریب دید خر همراهش نیست . پرسید : (( ای مرد خدا ، خر من کو ؟ مگر تو او را نبردی ؟ )) خادم باشی قیافه ای حق بجانب گرفت و گفت : (( مگر دیوانه شده ای ؟ )) کدام خر ؟ )) درویش گفت : (( همان خری که دیروز غروب آفتاب در این خرابه بستم و به توسفارش کردم حواست به او باشد ؟ )) القصه خادم باشی شروع کرد به حاشا کردن و گفت : (( تو یا خواب می بینی یا دیوانه شده ای ؟ )) درویش غریب که دیگر ناراحت شده بود دست گذاشت تو صدا و داد و فریاد کرد . خادم باشی گفت : (( مرد حسابی تو با این سن و سال و با این دراز خجالت نمی کشی ؟ چرا داد می زنی و پرت و پلا می گویی ؟ پس آنهمه شیرینی و غذا که دیشب خوردی از کجا آمده بود ؟ همه از پول خر تو بود که رند مجلس آن را به بازار برد و فروخت . )) درویش بیچاره گفت : (( می خواستی به مجلس بیایی و با اشاره به من خبری بدهی تا لا اقل او را بشناسم و پول خرم را حالا از او بگیرم . )) خادم باشی گفت : (( من آمدم خبرت کنم ، امدم دیدم تو بیشتر از دیگران سرو صدا راه انداخته ای و از رفتن خرت خوشحالی می کنی و با بقیه دم گرفته بودی :
خربرفت و خربرفت و خربرفت
فکر کردم از فروختن خرت راضی هستی . )) درویش غریب گفت : (( ای مرد ، به خدا راست می گویی . حق با توست . من ندانسته از گفته ها و ر فتار آنها تقلید کردم و به این روز افتادم . ))
القصه درویش غریب دوره گرد که دیگر کاری از دستش ساخته نبود و خرش را که تنها چیزی بود که در دنیا داشت از دست داده بود راهش را گرفت و رفت و دیگر معلوم نشد چه به سرش آمد


این تمثیل را مولانا با عنوان (( فروختن صوفیان بهیمه مسافر را جهت سماع )) در دفتر دوم مثنوی با بیانی زیبا به نظم کشیده که خلاصه آن چنین است :
صوفی در خانقاه از ره رسید مرکب خود برد در آخر کشید
آبکش داد و علف از دست خویش نه آنچنان صوفی که ما گفتیم پیش
صوفیان تقصیر بودند و فقیر
هم در آن دم آن خرک بفروختند لوت آوردند و شمع افروختند
و لوله افتاد اندر خانقیه کامشبان لوت و سماعست و شره
و آن مسافر نیز از راه دراز خسته بود و دید آنش یک بیک بنواختند نرد خدمتهای خوش می باختند
لوت خوردند و سماع آغاز کرد خانقه تا سقف شد پردود و گرد
چون سماع آمد ز اول تا کران مطرب آغازید یک ضرب گران
خر برفت و خربرفت آغاز کرد زین حرارت جمله را انباز کرد
زین حراره پای کوبان تا سحر کف زنان خر رفت خرفت ای پسر
از ره تقلید آن صوفی همین خربرفت اغاز کرد اندر حنین
چون گذشت آن نوش و جوش و آن سماع روز گشت و جمله گفتند الوداع
خانقه خالی شد و صوفی بماند گرد از رخت آن مسافر می فشاند
خادم آمد گف صوفی خر کجاست گفت خادم ریش بین جنگی بخاست
گفت من خرا بتو سپرده ام من ترا بر خر موکل کرده ام
گفت من مغلوب بودم صوفیان حمله آوردند و بودم بیم جان
گفت گیرم کز تو ظلما بستدند قاصد خون من مسکین شدند
تونیایی و نگویی مر مرا که خرت را می برند ای بی نوا
گفت والله آمدم من بارها تا ترا واقف کنم زین کارها
توهمی گفتی که خر رفت ای پسر از همه گویندگان با ذوق تر
باز می گشتم که او خود واقف است زین قضا راضیست مرد عارف است
گفت آن را جمله می گفتند خوش مر مرا هم ذوق آمد گفتنش
مرمرا تقلیدشان بربادداد که دو صد لعنت بر آن تقلید باد
بیت اخیر نیز در میان مردم حکم مثل شد.

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی