چند بسته خاطره کوتاه از خادمان نور
به مناسبت میلاد هشتمین نور امامت و ولایت چند وبلاگ از خاطرات خادمین افتخاری را معرفی می کنم، اصل حرف را در میان خطوط و نوشته نشده باید خواند که در خانه اگر کس است ... یک حرف بس است:

بخش که ضریحت را ول نمیکنیم!
سهشنبه یک اسفند١٣٩١ - داشت وسط صحن جامع مثل باد میدوید که پایم را رویش گذاشتم و نگهش داشتم. مشمع فراری را که داخل سبد عمودی مشماها گذاشتم، پایین نرفت و از ترس باد، مثل بقیه مشمعها خودش را چسباند به دیواره مشبک سبد. یاد زائرانی افتادم که از ترس طوفانهای سخت روزگار، خودشان را به ساحل امن حرم امام رضا(ع) میرسانند، خودشان را به ضریح میچسبانند و رهایش نمیکنند. طوفانزدهایم آقا! ببخش که دیگر طوفانزدهها را فراموش میکنیم؛ ببخش که ضریحت را میچسبیم و ول نمیکنیم!

بابا ایناها ... پشمک!
پنجشنبه ٧اردیبهشت١٣٩١ - از صحن جمهوری خارج شدم و رفتم سمت انقلاب. دو
قدم مانده بود به در بزرگ ورودی صحن برسم که پسرکی شش هفت ساله دست پدرش
را کشید و جلویم سبز شد. با هیجان به چوب پری که در دست داشتم اشاره کرد و
گفت: بابا! ایناها پشمک...
به زور آقا... به زور!
١١شهریور١٣٩١- شب
٢٩اسفند، شب سردی بود. یک سری از ما خادمها عود دست گرفته و پاسهای سه
ساعتهمان را شروع کرده بودیم. مدتی که گذشت یکی از زائرها با چشم نیمه
گریان و حالتی خاص از من پرسید: «حاج آقا چرا؟! چی باعث شده شما شب عیدی
اینجا وایستین؟»
من که جواب خاصی ندادم، اما وقتی به آسایشگاه برگشتم دیدم یکی از همکاران غرق خنده تعریف میکند که همان فرد عین همین سؤال را از او هم پرسیده و او پاسخ داده: «به زور! به زور آقاجان! وگرنه شب عیدی کی زن و بچهشو ول میکنه بیاد تو این سرما عود خاموش دست بگیره؟!»

زمین خوردتیم!
شب
پیش برف سنگینی باریده بود.اول صبح با کلی زحمت خودم را به حرم رساندم .از
بست شیخ طوسی (ره)که وارد شدم ،طبق عادت ایستادم و سلام دادم.یکی ،دو قدم
که برداشتم ،شپلق!به پهلو خوردم زمین.جا خوردم!انگار کسر شأنم شده بود که
بین آن همه آدم،چرا من خادم باید زمین بخورم!خودم را جمع و جور کردم و همین
جور توی فکر بودم.ناگهان دلم متوجه امام رضا(ع)شد :"زمین خورده ت ایم
آقا!دستمون رو بگیر .نذار پامون بلغزه."
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.